ببین یه جورایی دوتاشون سر عقل اومدن بهنام اسباب کشی کرد ثریا اومد یکم گریه و گفت راستشو بگو تو به خاطر علاقه با من بودی یا هوس
بهنام تو رودربایستی بهش گفت دوستت داشتم.
بعد دیگه اون دوست ماهرخ هم مرد و بهنام و ماهرخ
رضا هم ناامید شد از ماهرخ و رفت به بهنام گفت ماهی را دریاب
آخرش ماهرخ به بهنام گفت بیا پدر و مادر خوبی برا دارا باشیم
من واقعا پایانشو دوست داشتم