از اول محرم تا همین نیم ساعت پیش نرفتیم مسجد و هیئت الان مامانم گفت بیا بریم کوچه دسته دارن زنجیر میزنن نگاه کنیم من اولش گفتم نه داداشم گفت منم نمیام بعدش من دیدم اون نمیاد گفتم میام بعد راه افتاد اومد اونم
یه شلوار گرفتم مام استایل پایینش کوتاه نیست ولی اونا میگن کوتاهه پات معلوم میشه رفتیم ده دقیقه وایسادیم نگاه کردیم اومدیم
داداشم برگشت گفت مثل زنای ج.ند.ه میمونی وقتی این شلوارو میپوشی مامانمم میگه همیشه
بعد جلوی داییم و مامان بزرگم گفتن گوه میخوری اینجوری شلوار میپوشی ما خوشمون نمیومد خلاصه که اشک منو در آوردن جلوی اونا الانم من اومدم تو اتاق خونه مامان بزرگمم دارم گریه میکنم
دلم میخواد یا خودم بمیرم از دستشون خلاص بشم یا اونا بمیرن خسته شدم ازشون متنفرم
اینم از محرم من💔💔💔💔💔😭😭😭😭😭😭😭😭