ما خودمون اصلا حرف نزدیم چون اصلا تربیت خانوادگیمون دعوایی نیست و بی احترامی نمیکنیم.
روز بعد که مادرم حرف زد راجبش با خالم ، خالم گفت اینا بزرگ شدن دیگه نباید توقع داشته باشن پسر من بیاد باهاشون حرف بزنه جلو آدما و .... . ما هیچی نگفتیم اصلا بی احترامی و اینا نکردیم .
حالا الان چند ماهه دارن تلاش میکنن که بیان خونمون مهمونی ، مادرم چون دید مت دوست نداریم بیان تاحالا کنکور منو بهانه کرد اما الان گفتن که ما میخوایم بیایم و منم درس ندارم که بهانه بشه .
من و خواهرم میگیم این سری دیگه ما مثل سری های قبل رفتار نمیکنیم که با وجود بی احترامی که دیدیم انگار هیچی نشده و ما هیچی یادمون نیست نمیگیم بد رفتاری کنیم اصلااا فقط میگیم سر سنگین باشیم و باهاش فیلم نبینیم یا بیرون نریم خالم خودش گفت ویگه بزرگ شدیم پس نباید از کار ما دلخور شه ولی مامانم میگه شما صمیمی نباشین مثل قبل آبروی من میره من خجالت میکشم بخاطر من ببخشین