دو دیقه بعد برادرشوهر رفت دنبال نامزدم و اومدن خونه من آنقدر ناراحت بودم که حتی نمیتونستم تو روی شوهرم نگا کنم و ناخودآگاه اخم کرده بودم شوهر که رسید تحویلش نگرفتم احساس کردم اون یه طوریه شاییدم از رفتار من اخم کرده بودرفتیم سفره ارو باز کنیم به برادرشوهر گفتم که بهش گفتی من دیدم گفت نه نگفتم بیخیال شو اونجور که فک میکنی نیست زندگیتو تلخ نکن و... سر سفره من کنار جاریم نشسته بودم برادرشوهرمم کنار زنش بعد ما یکی دوبار خندیدیم با برادر شوهرم و جاریم سر همین موضوع واسه من که خنده عصبی بود
بعد رفتیم ظرفارو بشوریم باز برادرشوهر اومد هی حرف میزر مثلا منو نصیحت میکرد میخندوند که اخم نکنم گفت سیمکارت و ازش میگیرم بخدا منم گفتم مهم نیست کسی بخواد کاری کنه یکی دیگه اشو میگیره گفت بخدا حتما داره دوستاشو دست میندازه منم که یکم آروم شده بودم نخواستم تو رو شوهرم بیارم که روش باز بشه به برادرشوهر گفتم من به روش نمیارم ولی تو غیر مستقیم بگو که من فهمیدم گفت باشه