چند سال از من بزرگتره.تقریبا باهم نامزد کردیم.خیلی ذهنش بچه است.داییمو دیده شرایطشو دیده تحصیلات و همه چی رو دیده بله رو گفته. بعد بمن میگفت خوشبحالت قد شوهرت از خودت بلندتره.
باز میگفت من درسته ۶تاخواهرشوهر دارم اما همشونو حریفم.خودشم ۵تا خواهرداره حالا.موقع خرید عقد هرچی که بگی برداشت.اونم چند دست.داییم همیشه کلی خرید میکرد.حالا میگه بچه میخوام به داییمم میگه مشکل از توعه.(حالا مشکل از هرکی هست بما ربطی نداره) دعوا راه میندازه کسی بمن سر نمیزنه. میریم خونشون بعد با داییم دعوا میکنه خانوادت حق ندارن بیان. دعوتش میکنیم نمیاد دعوتش نکنیم دهن داییمو سرویس میکنه. با خط داییم به خاله هام و مامانم سر همین دعوت شدن نشدن کلی فحش داده بود.
چند ماه یبار قهر میکنه میره خونه پدریش شهرستان. توی بدترین زمان به داییم میگه بیا دنبالم اصلا نمیگه این مرد شیفت شب بود ۵ ساعت نکشونمش تو جاده رانندگی کنه.
بار اخر داداشش به داییم گفته بود پول بهش نده کارتاتو ببر این هار شده از بس خرجش کردی