سلام اولین پستمه ک می ذارم گفتم کنی درد دل کنم.بچه ها من و شوهرم خیلی همو دوس داشتیم و با عشق ازدواج کردیم الان هم ی دختر یکساله دارم اما الان خ وقته ک بهش هیچ حسی ندارم اوایل همش گیر بهش میدادم کجایی کی می ری با کی می ری اما الان حتی شبم نیاد کاری ندارم دیگه دعوا و داد و بیداد راه میندازم خودشم کلافه شده ک چرا من ساکتم و هیچی برام مهم نیس حتی بدم میاد باهاش رابطه برقرار کنم .راستش خودم فک میکنم بخاطر دعواهای زیادی ک داشتیم دیگه بریدم اوایل میخواستم طلاق بگیرم حتی راضیش کرده بودم ب زور اما باز یهو زد زیرش.قرار بود مهرمو ببخشم و حضانت بچه رو بگیرم الان حتی از اینم ک نمیخواد طلاق بده شاکی نیستم در این حد قید همه چی و زدم.واقعا وقتی میاد خونه غم دنیا تو دلم میریزه.قبول دارم کارم بده اما فقط کارایی رو انجام میدم ک حرصش بگیره.ب بخونه وقت نداشتم و سرگرمی ب بچه از غذا و کار خونم زدم.حتی المقدور وقتی هست میزنم بیرون.لطفا میگید اافسردگی بعد از زایمان چون اینطور نیس خ وقته ماجرا اینه. طولانی شد ولی گفتم دردل کنم راحت بشم یکم.
تو باید براط حفظ زندگیت به جنگی نه که جا بزنی.اشتباه میکنی بعدا پشیمون میشه.با خودت کار کن.مطمینم هن ...
اون اوایل ازش خواستم بریم مشاوره اونم برداشت رییسشون ک همه قبولش دارم و آدم خوبی هست رو آورد ک باهامون حرف بزنه ولی خوب این چیزا فایده نداره دوطرف باید بخوان من فقط میدونم نمیخوام و ادامه دادن اینجوری برام سخته نمیدونم چیکار کنم
برید مشاوره۰ باید با هم حرف بزنید با هم وقت بگذرونید۰ دوری و پنهان کردن احساسات کارو خراب کرده۰ بلخره یه زمان یه عشقی بوده۰ ببین اونموقع چه کارایی میکردید چطوری با هم رفتار میکردین
یا رادَّ ما قَدْ فاتَ : عمر های به سر آمده، روزهای گذشته، خونهای ریخته، عشقهای گم شده، آبروهای رفته، بغضهای شکسته، اشکهای چکیده، و آبهای از جوی رفته را تو باز میگردانی ای باز گردانندهی از دست رفته ها!