همیشه این رو میدونستم. در واقع از یه سنی به بعد، این جمله بخشی از هویتم رو تشکیل داد؛
«من خواهر خوبی نیستم».
بارها از خودم پرسیدم که چرا، و ندای ذهنم گفت که، مگه نمیبینی چه رفتاری باهاشون داری؟
من میدیدم، کور نبودم که. با وجود تعصب و به اصطلاح غیرتی که روشون داشتم، و اون خرده محبتهایی که کردم، من خواهر خوبی نبودم.
من؟ من تندم، وقتی به خانوادهام میرسه، دفاعی و پرخاشگرم، من ترسوام و چشمهام پر از اشک میشن وقتی تو اتاقم تنها هستم. با وجود فاصلهی چندین مایلیای که با دوران نوجوانی پیدا کردم، اما هنوز اون دختر کوچکی که با چشمهای بهت زده تبعیضها رو دیده، توی قلبم زندهست. با وجود تمام تلاشی که برای قویتر شدنم انجام دادم، باز هم دست دختر کوچولوی من شکسته، ترسیده و دلش میخواد کسی باشه که بهش توجه کنه.
چند روزه به لطف نظر یکی از همین عزیزان نی نی سایت یه سریال چیپ و خز و با کارگردانی افتضاح رو دارم میبینم. فکر میکنم از طریق توصیفاتم، نظرم نسبت به این سریال رو متوجه شده باشید. کاملا منفیه. از ده نمره، بهش مشت بزرگ نمرهی صفر رو تقدیم میکنم. ولی یه شخصیت نه چندان پررنگ توی این سریاله که نظرم رو جلب کرده.
اون یه خواهره. یه «خواهر خوب».
شاید فکر کنید که، "اولالا! اینجا کلید اسرار زده میشه و استارتر تحول پیدا میکنه!"، اما متاسفانه باید ناامیدتون کنم. آخرین کلماتی که توصیفم میکنن "احساساتی" و "رستگار" هستند. با این وجود، باید اعلام کنم که فهمیدم میوه پوست کندن برای کوچکتری که خودش هم از پس اینکار بر میاد اشتباه نیست. لبخند زدن باعث نمیشه که پررو بشه، صحبت کردن، راه رو به بهم ریختن وسایل شخصیم باز نمیکنه.
و فکر کنم امروز امتحان شدم. وقتی تو آشپزخونه داشتم املت لوشاتیه پز درست میکردم (یه مخلوط غریب از پیاز، آویشن، نمک، فلفل دلمه، گوجه، هویج و تخم مرغه) کوچکتر گفت: «میتونی برام هویج پوست بکنی؟»
انگار انتظار نداشت که بجای نه شنیدن از جانب من، سرم رو تکون بدم و براش یه هویج لعنتی پوست بکنم.
خب، خوشحال شد.