منی که همیشه ازونایی که افسرده بودن و سیس افسرده هارو میگرفتن بدم نیومد و فازشونو نمیفهمیدم...
منی که همیشه ازونایی بودم که هرچقدم غم داشتم به روی خودم نمیاوردم..
منی که جوک بین دوستام بودم...
منی که زندگیمو با همهی خوبی بدیاش دوست داشتم...
منی که با حمله ها عصبی ام اسیم رفیق شده بودم...
اما آدم یه جایی کم میاره...
از همه طرف بهش فشار میاد..
غم از دست دادن بابام و نامزدم اونقد بهم فشار آورد که الان با یه گوشی توی اتاقمم و بجز بهشت زهرا جای دیگه ای رو نمیبینه چشام...
خسته شدم...
همه میگن جوونی ..قدر جوونیتو بدون..
چه جوونی آخه؟؟ توی یکسال دوتا داغ سنگین
توی کل بیست و چهار سال زندگیمم همش دارو و قرص عصبی و شنیدن تیکه و طعنه از این و اون..
تنها کسایی که درکم کردن بابام و مامانم و نامزدم بودن ...
حرف خودکشیو نمیزنم چون هنوز توی زندگیم مادرم هست...هنوز یه نقطه ی کوچیکی از امید توی قلب سیاه من مونده...اما چرا باید زندگی اینجوری بکنه با خیلیا مثل من؟؟