من یه عمر تو حسرت داشتن عشقم و هيچوقت ندلشتم بعد همکار بغل دستیم بااینکه ۲۰ سال از زندگیش گذشته نمیدونید چه رابطه عاشقانه ای با شوهرش داشت ینی یجوری با هیجان از رابطش با شوهرش حرف میزد که من با عمق وجودم هم حسادت میکردم هگ حسرت میخوردم مثلا میگفت همه دلخوشیم توی طول روز به همون چند لحظه آیه که شب موقع خواب به شوهرم میگم بغلم کن و خیلی خیلی چیزای دیگه و من تو دلم میگفتم خدایا من آدم نیستم خلاصه الان چند روزه بطور ناگهانی شوهرش مریضی بد گرفته و بستریه و من از ته دلم خوشحال ميشم میگم اهان ببین من چی میکشیدم
^===خوشبختی چون سرابی دور دست ..و دل دریغ؛از نوری در این سیاهی ....این بغض سنگین -__- این خستگی مفرط ---این حس تهی ؛؛ همه و همه ؛ داستانی ست که هرگز به پایان نمیرسد ===^
اتفاق بدی پیش اومده؟ حس میکنی بدبخت شدی؟ یه لحظه صبر کن. از خودت دور شو. توی تاریخ دور شو. اتفاق هایی رو به یاد بیار که فکر میکردی ازشون زنده بیرون نمیایی. چی شد؟گذشت. به اتفاق هایی فکر کن که توی طول تاریخ برای آدمها پیش اومده.به جنگ به قحطی به بیماری ها. حالا توی جغرافیا از خودت دورشو. به کشورهای دیگه فکر کن. به آدمهای دیگه. دردت در مقایسه با دردهایی که بشر متحمل شده چقدر بزرگه؟ چقدر عمیقه؟ من اینجوری با مسائلی ناخوشایند برخورد میکنم
نگو اون باعث شد من این حسو داشته باشم بگو حسودم و تمام
" تو مرا آزردی !...که خودم کوچ کنم از شهرت !تو خیالت راحت !میروم از قلبت!میشوم دورترین خاطره در شبهایت !تو به من میخندی !و به خود میگویی ، باز می آید و میسوزد از این عشق ولی...برنمی گردم ، نه !میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد ...عشق زیباست و حرمت دارد ... " (سهراب سپهری)