از دست خانواده ام مخصوصا بابام … خسته ام
پدر بي مسئوليتي كه اينده ي هيچ كدوم از بچه هاش براش مهم نيست ، وقتي ازش ميپرسي ، پدر من براي فلاني كه پسرته چيكار كردي !؟
فقط جواب ميده به من چه !؟
مگه من بايد كاري كنم ؟؟
داداش بدبختم بعد الان شده راننده اسنپ
خود منم كه فقط شوهر كردم تا فقط برممممم
يادمه روزي كه ميخواستم عقد كنم ، دم عيد بود
بابام بهم گفت : خوبه كه الان عقد ميكني ، حداقل واسه عيدت خوب ميشه ، برات لباس ميخره 😂
وضعمون هم بد نبودا !!!
اون زمان پول هم داشت ، پول تو حسابش بود ،
بهش گفتم بابا بيا يكم تو پول بذار ، يكم من
يه ماشين كوچيك من بخرم - همش هم به نام من نباشه -
نصف - نصف
برگشت بهم گفت :
ماشين بخرم كه بعدا ببري خونه شوهرت !؟
دفعه بعد ميخواستم كلاس عكاسي برم ،
برگشت بهم گفت :
بفرستمت كلاس نقاشي كه بعدا خوشبحال شوهرت بشه !؟
هزينه ي كلاس هم من بدم !؟
اون زمان هنوز مجرد بودم
يادمه زماني كه شوهرم خواستگارم بود و در حال اشنايي بوديم - اون بنده خدا - براي خودش يه گوشي خريد
من بابام اومده بود بهم ميگفت : واسه تو نخريد !؟؟؟ 😂
انتظار داشت اون براي من تو دوره اشنايي گوشي بخره
حالا اون بنده خدا بعد از عقد برام خريد -
ولي واقعاااااا هيچوقت اين كاراي خانوادم و بي مسئوليتي بابام رو يادم نميره
تا زنده ام …
من حتي مراسمات خودمو هم براي ازدواجم ، خودم گرفتم
هميشه فقط حس كردم كه پشتم يه دره ست -
كسي پشتم نيست
الانم اين ادم زندگي هممون رو نابود كرده -
همه چيز رو داره ميفروشه - ما رو داره برميگردونه به ٢٠ سال قبل
دلم ميخواد از خونمون فراااااار كنم -
فقط بعضي وقتها خداروشكر ميكنم كه ازدواج كردم
حداقل شوهرم هست