چیزی که میگم شاید خیلی هاتون باور نکنید ولی ازتون میخوام هیچ توهینی نکنید
داستان از ۵ سال پیش شروع شد خیلی اتفاقی با پسر عمه ام وارد رابطه شدم چون همه میگفتن دوستت داره منم خواستم بشناسمش . اون موقعه خدمت بود شبا و روزا خیلی خوب میگذشت . همه چی عالی بود تا یا سال بعدش اومدن خواستگی بابام گفت یه سال از خدمت پسرتون مونده برین همون موقعه بیایین استرس داشتم که نکنه بابام جواب منفی بده . اون یه سالم تمام شد و سربازی پسر عمه ام تمام شد و دوباره اومدن بدون هیچ نظری از من بابام بخاطر یه مسئله ای بهشون جواب رد داد . دقیقا ترسشو داشتم
اینا بیخیال نمیشدن پسر عمه ام به زور میفرستاد تا بیان ۱۰ بار از اول تا اخر اومدن هر ده بار جواب منفی داد بابام
به پسر عمه ام گفتم فرار کنیم گفت نمیتونم خانواده ها رابطشون از اینی که هست خرابتر میشه
۵ ماه کات کردیم در ارتباط نبودیم . ماه ۶ رفته بودیم خونشون شب خوابم نمیبرد بهش پیام دادم خواب بود موقعه نماز صبح بیدار شد جوابمو داد بهش گفتم یکم دیگه صبر میکنی من بابامو راضی میکنم قبول کرد
باز رابطمون شروع شد ولی سرد تر از قبل هی میگفت خانوادم تحت فشار میذارنم و هی میگن بدون اجازت میریم واست خواستگاری و...
از اون تایمی که گفته بودم بهش هنوز ۳ ماه مونده بود دیدم خیلی واره تحت فشار میذاره منو گفتم بره ازدواج کنه رابطه ای که بعد ۵ ماه شروع شد سه ماه گذشت دوباره تمام شد نزدیک ۹ ماه گذشت
به اسرار خانوادش و قول و قسم های که دادم رفت دوماد شد سه شب پیش عروسیش بود اومد تو مراسم ۵ بار چشم تو چشم شدیم ولی بی حس بودم هیچ حسی نداشتم تا اینکه رفتن خونشون اونجا بود که کل ۵ سال یادم اومد تک تک خاطرات تک تک قول و قرارامون
تو فکر بدبختی های خودم بودم که فهمیدم عروسش هم عاشق پسره شده (یعنی برادر شوهرش)
الان فهمیدم پسره موقعه ای که ادعای عاشقی میکرده با عروسشم تو رابطه بوده حتی دوست دخترم داشته
در حق من نامردی شد که بخواطرش ۵ سال با خانوادم دعوا داشتم یا عروسش که بازیش داده یا خود پسره؟