رفتیم رستوران سنتی
بعد ما تو محوطه رو تخت بودیم، ی زن و شوهر و بچشون تو ازین اتاق ها تو جاهای سنتی ک در شیشه ای داره...
بچشون کوچیک بود و خب خیلی ورجه وورجه میکرد
مرده لم داده بود ب بالشت ی قلیون جلوش
اون بچه هی میرفت اینور اونور، اذیت میکرد، و مامانههه هییی دنبال بچش، ی دقیقه ندیدم اروم بشینه این زن، مرده انگار تو ی دنیای دیگه بود، ی چهره ی جدیم ب خودش گرفته بود، هی قلیون دود میکرد اون زنم هی دنبال بچه، ی باررر، ی بارررر محض رصای خدا این مرد بلند نشد بخاطر بچه فقططط زنش، بچه هی بهونه هم میگرفت خانومه بیچاره من نمیدونم واقعا لذت برد از دیشب؟
هی هم زنه سر شام با لبخند مثلا حرف میزد، مرده با اخم سر تکون میداد، زنه هم پوکر میشد
واقعا ناراحت و عصبی شدم، شوهره رو ک میدیدم اتیش میگرفتم ک اینجوری ب فکر راحتی خودشه بعد اون زن بنده خدا...
هعی سعی میکردم جلو خودمو بگیرمممم نگاه نکنم، ما تعدادمون زیاد بود نمیشد جا ب جا بشم این دو نفرم دقیق رو ب روی من، هی زنه میرفت میومد نظرم جلب میشد هی
هوووففف