پروین
قسمت_پنجاه وسه
اگه به من باشه میگم یک بار برو یکی دو روزی بمون بعد دوباره برگرد اینجا زایمان بکن ولی حداقل یکی دوباری برو به شوهرت سر بزن...
دلشوره عجیبی وجودمو گرفته بود همش با خودم میگفتم صددرصد داره یه کاری میکنه از من پنهان میکنه،باید سر از کارش در میاوردم دیگه از اون روز رو پام بند نبودم همش دوست داشتم برم ببینم مرتضی چیکار میکنه حتی اینو آقا جان و مادرمم فهمیده بودن و مادرم هی میگفت دختر چته چرا اینطوری میکنی، گفتم آقا جون دلم شور میزنه احساس میکنم مرتضی داره یه کارهایی میکنه...
آقاجونم گفت بذار من با ماشین خودم ببرمت تهران.. شاید از اون چیزی که میخواستم ببینم می ترسیدم برای همین به آقا جونم گفتم نه خودم میرم و خودم میام..
ولی آقاجون اصلا قبول نکرد گفت تو الان هشت ماهته شکمت جلوتر از خودت داره میره نمیتونم اجازه بدم با مینیبوس بری حتماً باید خودم ببرمت..گفتم به آقا جون منو ببر بذار خونه ام و خودت برگرد دوباره میای منو میبری گفت باشه بذار بچهها هم همین جا بمونن خودت تنهایی برو برگرد ..
رفتیم به سمت خونمون هرچقدر به سمت خونه نزدیکتر میشدیم من دلشوره میگرفتم انگار نه انگار که داشتم میرفتم خونه ی خودم و باید شاد باشم آقاجون بین راه فقط نصیحتم میکرد میگفت اینقدر به خودت استرس نده،اگر خطایی انجام داده باشه من بلایی سرش میارم که مرغهای آسمون به حالش گریه کنن..
خلاصه رسیدیم به کوچمون میدونستم که اون موقع روز هیچوقت مرتضی خونه نیست..
از آقاجونم خواهش کردم که بره و بهش خبر بدم که کی بیاد منو ببره آقاجونم خداحافظی کرد و گفت من تا شب تو خیابون ها میگردم یکسری کار هم دارم انجام میدم شب میام سراغت اگر دوست داشتی با من برگرد اگر هم دوست نداشتی بهم خبر بده کی میخوای برگردی ..
خودم دو سه روز دیگه میام برت میگردونم ازش تشکر کردم رفتم به سمت خونه گفت کلید داری گفتم بله دارم شما زود برو..
آقا جونم رفت من کلید انداختم به در ولی هرکاری کردم کلید درو باز نکرد اول فکر کردم اشتباه میکنم ولی دو سه باری که به کلیدم نگاه کردم دیدم که همون کلیده ..
فهمیدم که قفل در و عوض کرده ،همون جا جلوی در نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن ،فهمیدم که واقعا یه چیزی هست که تا الان به من نگفته و به خاطرش حتی کلیدارو هم عوض کرده تا اگر من اومدم نتونم درو باز کنم و برم تو...
چاره ای نبود باید میرفتم پیش نرگس خانوم، نرگس خانم تا منو دید با روی باز از من پذیرایی کرد .
ولی احساس میکردم که دلش گرفته و میخواد یه چیزی بهم بگه که نمیتونه..
گفتم نرگس خانم از وقتی من اومدم تو یه چیزی تو دلت هست ولی نمیتونی به من بگی خواهش میکنم بگو من خودم به یه چیزهایی شک کردم بگو و منو راحت کن.
نرگس خانم زد پشت دستشو گفت آخه دخترم من چی بگم..من چیزی نمیدونم ولی توهم زود برگرد سرزندگیت..
ولی مطمئن بودم که میدونه و شاید به خاطر شرایط من سکوت کرده هی به من نگاه میکرد و آه می کشید..
گفتم میدونی چرا مرتضی کلید درو عوض کرده؟گفت مادر من از کجا بدونم خونه ی خودشه من که نمیتونم ازش چیزی بپرسم..
زنگ زدم به محل کار مرتضی و گفتم که من اینجا هستم مرتضی فوری خودشو رسوند
گفت چرا بی خبر اومدی ؟؟
با لحن خیلی بدی گفتم مگه برای اومدن به خونه ی خودم باید خبر میدادم ؟
گفت چرا سر دعوا داری منظور میگم اگه میگفتی بهت کلید میدادم تا پشت در نمونی
گفتم چراکلید هارو عوض کردی؟
گفت راستش کل دست کلیدهام رو گم کردم و شک کردم شاید آشنایی چیزی بر داشته باشه برای همین گفتم عوض کنم تا دزد نیاد..
من به ظاهر قبول کردم ولی این دل بی صاحبم این حرف ها رو قبول نمیکرد..
خلاصه مرتضی با دستپاچگی که کاملا مشخص بود در رو باز کرد و وارد خونه شد خونه ای که میدیدم اونقدر بهم ریخته بود که در حال منفجر شدن بود..
وقتی تو حیاط وارد می شدی همه جا پر از آشغال و کثیفی بود احساس میکردم در نبود من کسی به این خونه رفت آمد داشته..
کاملامشخص بود که شخص سومی هم بوده چون اون وسایل متعلق به یک فرد مجرد نبود نمیدونم چم شده بود ولی به همه چیز شک داشتم ..
گفتم مرتضی شروع کنیم به تمیز کردن ،گفت نه بابا تو با این شکم نمیتونی به زور این بچه رو تا الان نگه داشتی من به اون خانومی که میومد و قبلا اینجا رو تمیز میکرد خبر میدم بیاد تا تمیز بکنه هرکاری کردم قبول نکرد رفتیم داخل..
داخل خونه دو دست لحاف تشک پهن بود باتعجب گفتم مرتضی چرا دو دست لحاف انداختی؟رنگ و روش پرید وگفت چیزه چیزه...
عرق کرده بود گفت پروین راستش نمیتونستم تو یه دونه لحاف بخوابم راحت نبودم دو دست پهن کردم..گفتم چرا عرق کردی چرا رنگ و روت پریده
گفت هوا گرمه برا همین رنگم چرا بپره..
منم دیگه کش ندادم ولی نمیدونم چرا یهو ازمرتضی بدم اومد
👇👇👇
*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*