2777
2789

پروین

قسمت_پنجاه ویک


ولی وقتی مرتضی رو دید که داره میخنده خیالش راحت شد و ما رو با روی باز پذیرفت ..

مرتضی یکی دو روزی موند و به مادرش هم سر زد و دوباره برگشت به تهران زندگی من کنار مادر و آقا جونم شروع شده بود بچه ها دلشون برای تهران تنگ میشد ..

ولی آقا جونم میبردشون پارک و گردش نمیذاشت که بهشون بد بگذره..

یک ماه من تحت نظر مادرم بودم اصلا نمیذاشت دستمو تکون بدم فقط برای دستشویی رفتن از جام بلند می‌شدم حسابی چاق شده بودم .

اون مدت مرتضی بیچاره هی رفت و آمد..

یک ماه اول فکر کنم چهارشنبه ها میومد و جمعه میرفت بعد من ازش خواهش کردم که دیگه نیاد چون می ترسیدم که خدایی نکرده تو راه اتفاقی براش بیوفته..

مرتضی نمیتونست تحمل کنه برای همین هر دو هفته یکبار حداقل میومد و ما رو می دید هر بار هم دست پر میومد میگفت حالا که اومدی اینجا نشستی خوبه که من با دست پر بیام و آقاجون ببینه که من به شما چقدر میرسم .

خلاصه زندگی من خیلی خوب داشت سپری می شد تا اینکه یک روز دیدیم در و به شدت می زنند خیلی ترسیدم چون قرار بود مرتضی بیاد بهمون سر بزنه،فکر کردم برای مرتضی اتفاقی افتاده که در و دارم به اون شدت میزنن آقاجونم فوری رفت و در و باز کرد..

با دیدن برادر حشمت پشت در حسابی تعجب کردم و ترسیدم فکر کردم از حشمت خبری شده که اومده دم در خونه ی ما..

برادر شوهر بزرگم ولی اومد تو با دیدنش تمام اتفاقات تلخ گذشته برام تکرار شد ولی به خوبی ازش استقبال کردم باورم نمیشد که ولی در این مدت آن قدر پیر شده باشه اونقدر پیر شده بود که واقعاً نمیتونستم بشناسمش..

ولی گفت مادرم رو به مرگه زمستان سال قبل روی برف ها سرخورده و از ناحیه ی لگن دچار شکستگی شده و چند وقته که فقط میخوابه و نمیتونه بلند بشه برای همین حسابی زخم بستر گرفته و اصلا حالش خوب نیست و نمیتونه جون بده سلطان گفت که بیام سراغ پروین... 

اگر پروین حلالش بکنه میتونه که راحت جون بده و از این دنیا بره.. 

آقا جونم سرشو انداخت پایین و گفت من نمیتونم راجع به این مورد نظر بدم دخترم خودش باید تصمیم بگیره ...

من سرمو انداختم پایین و به یاد تمام کارهایی افتادم که سماور با هام کرده بود هیچوقت یادم نمیرفت که من رو گذاشته بود توی طویله تا داماد خودش نفهمه که من دارم زایمان می کنم ..

خلاصه با گریه از اتاق خارج شدم،ولی صدام کرد گفت پروین تورو خدا بیا مادر منو ببخش این دنیا ببخش بزار بره اون دنیا و اونجا با هم حساب و کتاب کنید همه ی عروساش حتی سلطان که کلی بهش بدی کرده بود، بخشیدنش به خاطر اینکه شرایطش خیلی خیلی بده، اگه میشه تو هم ببخشش..

گفتم آقا ولی من نمیتونم همچین کاری بکنم هر کسم ندونه شما میدونید که اون چه بلاهایی سر من آورده چطور الان ببخشمش و بذارم با خیال آسوده بمیره...

گفت همه میدونن که مادرم در حق عروس هاش خیلی ظلم می کرده ولی تو رو خدا مادرم خیلی داره اذیت میشه حلالش کن گفتم باشه من حلالش می کنم ولی اون دنیا باید با هم صحبت کنیم..

ولی گفت مادرم خواسته که تو رو ببینه تو رو خدا همراه من بیا.

همون لحظه مرتضی رسید ومادرم جریان روت عریف کرد مرتضی گفت پروین برو ببخشش،بذار راحت جون بده،تو الان بارداری گذشت کن ،تا خدا کمکت کنه..

راضی شدم و به طرف روستا حرکت کردیم اول به خونه سلطان رفتیم..

یهو چشمم افتاد به عکس روی دیوار عکس پسر بزرگ سلطان بود همون که خیلی مهربون بود و برام لقمه میگرفت ولی چرا دورشو روبان سیاه بسته بودن؟؟

سلطان منو بغل کرد و شروع کرد گریه کردن رو به آقاجونم گفت من چندسال از دخترت مراقبت کردم ولی کسی نبود که از پسرم مراقبت بکنه با تراکتور تصادف کرد و رفت..اونقدر ازته دل گریه میکرد که حتی آقاجونمم شروع کرد به گریه کردن..

واقعا شوک بزرگی بهم وارد شده بود اون پسر خوش زبان ومودب چراباید میمرد؟؟

سلطان گفت جوانیم با سماور گذشت الانم ازغم پسرم میمیرم و زنده میشم..

سلطان تعریف می‌کرد و گریه میکرد میگفت یک روز سماور خانم پسرش رو کتک زده اون طفلی هم از دست سماور خانم دوان دوان رفته به سمت کوچه و همونجا با یک تراکتور تصادف کرده بعد از ده روز موندن تو کما فوت کرده..

سلطان یه جوری گریه میکرد که تمام بدنم میلرزید باورم نمی شد که همون پسر مهربون و با وفا الان مرده باشه..سلطان می‌گفت پروین مطمئن باش من زیاد طاقت نمیارم به همین زودی ها من میرم پیشش همون موقع بود که دخترش فریاد زد مامان چی داری میگی مگه بچه ی تو فقط داداش بود پس ما چی مادر ما نیستی چرا ما رو نمیبینی؟؟سلطان گفت دخترم من طاقت ندارم برادرت فرزند اولم بود واقعا یه جور دیگه بهش وابسته بودم ..

یهو سلطان نگاهش به شکمم افتاد و گفت ای وای پروین تو حامله هستی خاک بر سر من که 

من یه زن حامله رو اینطوری اذیت کردم..

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پروین

قسمت_پنجاه ودو


ببخشید معذرت میخوام، گفتم سلطان اشکالی نداره اشکامو پاک کرد و گفت پاشو یه دونه چایی بخور خیلی وقته ندیدمت بگو که زندگیت چطور شده..ولی من واقعا نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم برای همین گفتم سلطان بزار یک دل سیر گریه کنم بعد با هم حرف بزنیم شروع کردم به گریه کردن و تمام کودکی اون پسر رو یادم انداختم و گریه کردم..

سلطان سعی می‌کرد آرومم کنه ولی نمیتونستم می‌دیدم که خودش هم آروم آروم گریه میکنه..

خلاصه بعد از نیم ساعت گریه کردن با سلطان حرف زدیم تمام زندگیم رو براش تعریف کردم

گفت پروین بعد از رفتنتون ما فکر کردیم تو اجازه نمیدی بیاد اینجا ولی اومده بود از آقا جونت پرسیده بود آقا جون گفته بود که حشمت رفته جبهه..وقتی سماور خانوم شنید خون به پا کرد و گفت چرا پسر من رو فرستادن جبهه حتماً فرستادین تا بمیره و از دستش راحت بشن همه جا رو به هم ریخته بود و داد و بیداد می‌کرد،ولی خیلی از فرمانده‌ها سوال کرد تا سراغ حشمت رو بگیره ولی همشون گفتن از حشمت فقط یه دونه پلاک به جا مونده..

سماور خانوم خیلی ناراحت بود همیشه گریه می‌کرد و تورو نفرین میکرد می‌گفت تو فرستادیش بره جبهه تا از دستش راحت بشی..گفتم سلطان من خودم اذیت شدم ولی خداروشکر الان خیلی خوشبختم ..

سلطان گفت خیلی خوشحالم انشالله که بیشتر از این هم خوشبخت بشی منم بهش گفتم سلطان درسته غم فرزند خیلی سخته ولی تحمل کن نذار از پا درت بیاره گفت پروین نمیتونم من میدونم که به همین زودی ها میرم پیشش..

همین منو آروم میکنه وإلا نمیتونستم هیچوقت تحمل کنم ..

خلاصه یکم با سلطان حرف زدیم موقع خداحافظی سلطان به شدت منو بغل کرد و گفت پروین میدونم که این آخرین دیدار من و تو هست خواهش می کنم منو حلال کن..

روش و بوسیدم و گفتم سلطان تو از خواهر به من بیشتر محبت کردی من منتظرم که بیایی تهران و تو خونم ازت پذیرایی کنم آدرس و نوشتم و دادم به دخترش ،سلطان گفت من که هیچوقت نمیتونم بیام ولی این آدرس رو دخترم نگهدار شاید یه روزی رفتی تهران و لازمت شد پروین مثل خاله هات میمونه هر وقت مشکلی داشتی تو تهران برو پیشش..

این حرف سلطان رو من جدی نگرفتم یعنی با خودم گفتم مگه قراره دخترش بیاد تهران تا به مشکل بخوره و بیاد پیش من ؟

بعد با خودم گفتم حتما اگر بیاد و مشکلی داشته باشه من میزارمش روی چشمام و همون طور که سلطان این همه سال از من مراقبت کرد منم ازدخترش مراقبت میکنم..

با پدرم به سمت خونه سماور راه افتادیم ،هر چی که به اون خونه نزدیک میشدم خاطراتم زنده میشد،خاطراتی که اغلب بد بودند و آزاردهنده،با آقا ولی و پدرم رفتیم به سمت اتاق سماور ، یه گوشه از اتاق یه تشک پهن و بود،چیزی از اون پیرزن قوی و هیکلی نمونده بود فقط یه مشت پوست و استخون مونده بود ،نمیتونست حرف بزنه ،فقط لباش و تکون میداد،سرم و بغل گوشش بردم ،میگفت،ببخش،خیلی برام سخت بود،ولی نمیخواسم مثه خودش ظالم باشم ،لبم رو بغل گوشش بردم و گفتم باش بخشیدم ،بعد از گفتن این جمله دیگه طاقت نیاوردم و اومدم بیرون ،به پدرم گفتم ،تورو خدا سریع برگردیم،تحمل موندن تو اون خونه و فضا رو نداشتم،فقط خاطراتم زنده میشد.

خلاصه با پدرم راه افتادیم به سمت شهر 

من واقعاً از این روستا خاطرات خیلی بدی داشتم برای همین لحظه به لحظه اش اذیتم می کرد تا رسیدیم خونه مرتضی اومد کنارم و گفت چیزی که نشد اتفاقی که نیوفتاده حالت خوبه ؟؟

گفتم نگران نباش همه ‌چیز خوب بود من با سماور خانم و سلطان حرف زدم حالم خوبه مرتضی کلی خوشحال شد و مادرم اومد به استقبالمون گفت تا تو بری و بیای من مردم و زنده شدم بچه ها رو بوسیدم و گفتم مادر واقعاً بچه داشتن یه نعمت دیگه ست،خدا نکنه یه روزی خدا بچه هامو ازم بگیره بعد ماجرای سلطان رو براش تعریف کردم..

مادرم خیلی ناراحت شد گفت وقتی تو توی اون روستا بودی سلطان همه چی برامون فراهم می‌کرد تا ما یک لحظه بتونیم تو رو ببینیم خدا براش آرامش بیاره ..

خلاصه مرتضی بعد از یکی دو روزی رفت یکی دو بار دیگه هم اومد احساس میکردم مرتضی همون مرتضی قبلی نیست فکر و خیالش یه جا نبود باهاش حرف میزدم اما متوجه نمی شد..

مجبور میشدم یک سوال و دوباره سه باره بپرسم تا به خودش بیاد و متوجه سوال کردنم بشه وقتی ازش می‌پرسیدم که این چه حالیه می گفت کارام به هم ریخته و حواسم پیش اوناست..

ولی من میدونستم که این حواس پرتی فقط به خاطر کار نیست تقریبا هشت ماهه شده بودم و تو اون مدت مرتضی خیلی کمتر از قبل میومد و به من سر میزد.

هی مادرم بهم میگفت فکر نکنید به خاطر این جا موندم بهت میگم تو تا ابد هم تو این خونه بمونی رو سر من جا داری ولی خوب نیست این همه شوهر تو تنها بزاری الان چندین ماه که اومدی ولی حتی یک بار هم به خونه زندگیت سر نزدی ..

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_پنجاه وسه


اگه به من باشه میگم یک بار برو یکی دو روزی بمون بعد دوباره برگرد اینجا زایمان بکن ولی حداقل یکی دوباری برو به شوهرت سر بزن...

دلشوره عجیبی وجودمو گرفته بود همش با خودم میگفتم صددرصد داره یه کاری میکنه از من پنهان میکنه،باید سر از کارش در میاوردم دیگه از اون روز رو پام بند نبودم همش دوست داشتم برم ببینم مرتضی چیکار میکنه حتی اینو آقا جان و مادرمم فهمیده بودن و مادرم هی میگفت دختر چته چرا اینطوری میکنی، گفتم آقا جون دلم شور میزنه احساس میکنم مرتضی داره یه کارهایی می‌کنه...

آقاجونم گفت بذار من با ماشین خودم ببرمت تهران.. شاید از اون چیزی که میخواستم ببینم می ترسیدم برای همین به آقا جونم گفتم نه خودم میرم و خودم  میام..

ولی آقاجون اصلا قبول نکرد گفت تو الان هشت ماهته شکمت جلوتر از خودت داره میره نمیتونم اجازه بدم با مینی‌بوس بری حتماً باید خودم ببرمت..گفتم به آقا جون منو ببر بذار خونه ام و خودت برگرد دوباره میای منو میبری گفت باشه بذار بچه‌ها هم همین جا بمونن خودت تنهایی برو برگرد ..

رفتیم به سمت خونمون هرچقدر به سمت خونه نزدیکتر میشدیم من دلشوره میگرفتم انگار نه انگار که داشتم میرفتم خونه ی خودم و باید شاد باشم آقاجون بین راه فقط نصیحتم میکرد میگفت اینقدر به خودت استرس نده،اگر خطایی انجام داده باشه من بلایی سرش میارم که مرغ‌های آسمون به حالش گریه کنن..

خلاصه رسیدیم به کوچمون میدونستم که اون موقع روز هیچوقت مرتضی خونه نیست..

از آقاجونم خواهش کردم که بره و بهش خبر بدم که کی بیاد منو ببره آقاجونم خداحافظی کرد و گفت من تا شب تو خیابون ها میگردم یکسری کار هم دارم انجام میدم شب میام سراغت اگر دوست داشتی با من برگرد اگر هم دوست نداشتی بهم خبر بده کی میخوای برگردی ..

خودم دو سه روز دیگه میام برت میگردونم ازش تشکر کردم رفتم به سمت خونه گفت کلید داری گفتم بله دارم شما زود برو..

آقا جونم رفت من کلید انداختم به در ولی هرکاری کردم کلید درو باز نکرد اول فکر کردم اشتباه میکنم ولی دو سه باری که به کلیدم نگاه کردم دیدم که همون کلیده ..

فهمیدم که قفل در و عوض کرده ،همون جا جلوی در نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن ،فهمیدم که واقعا یه چیزی هست که تا الان به من نگفته و به خاطرش حتی کلیدارو هم عوض کرده تا اگر من اومدم نتونم درو باز کنم و برم تو...

چاره ای نبود باید میرفتم پیش نرگس خانوم، نرگس خانم تا منو دید با روی باز از من پذیرایی کرد .

ولی احساس میکردم که دلش گرفته و میخواد یه چیزی بهم بگه که نمیتونه..

گفتم نرگس خانم از وقتی من اومدم تو یه چیزی تو دلت هست ولی نمیتونی به من بگی خواهش میکنم بگو من خودم به یه چیزهایی شک کردم بگو و منو راحت کن‌.

نرگس خانم زد پشت دستشو گفت آخه دخترم من چی بگم..من چیزی نمیدونم ولی توهم زود برگرد سرزندگیت..

ولی مطمئن بودم که میدونه و شاید به خاطر شرایط من سکوت کرده هی به من نگاه میکرد و آه می کشید..

گفتم میدونی چرا مرتضی کلید درو عوض کرده؟گفت مادر من از کجا بدونم خونه ی خودشه من که نمیتونم ازش چیزی بپرسم..

زنگ زدم به محل کار مرتضی و گفتم که من اینجا هستم مرتضی فوری خودشو رسوند

گفت چرا بی خبر اومدی ؟؟

با لحن خیلی بدی گفتم مگه برای اومدن به خونه ی خودم باید خبر میدادم ؟

گفت چرا سر دعوا داری منظور میگم اگه میگفتی بهت کلید میدادم تا پشت در نمونی

گفتم چراکلید هارو عوض کردی؟

گفت راستش کل دست کلیدهام رو گم کردم و شک کردم شاید آشنایی چیزی بر داشته باشه برای همین گفتم عوض کنم تا دزد نیاد..

من به ظاهر قبول کردم ولی این دل بی صاحبم این حرف ها رو قبول نمیکرد..

خلاصه مرتضی با دستپاچگی که کاملا مشخص بود در رو باز کرد و وارد خونه شد خونه ای که میدیدم اونقدر بهم ریخته بود که در حال منفجر شدن بود..

وقتی تو حیاط وارد می شدی همه جا پر از آشغال و کثیفی بود احساس می‌کردم در نبود من کسی به این خونه رفت آمد داشته..

کاملامشخص بود که شخص سومی هم بوده چون اون وسایل متعلق به یک فرد مجرد نبود نمیدونم چم شده بود ولی به همه چیز شک داشتم ..

گفتم مرتضی شروع کنیم به تمیز کردن ،گفت نه بابا تو با این شکم نمیتونی به زور این بچه رو تا الان نگه داشتی من به اون خانومی که میومد و قبلا اینجا رو تمیز میکرد خبر میدم بیاد تا تمیز بکنه هرکاری کردم قبول نکرد رفتیم داخل..

داخل خونه دو دست لحاف تشک پهن بود باتعجب گفتم مرتضی چرا دو دست لحاف انداختی؟رنگ و روش پرید وگفت چیزه چیزه...

عرق کرده بود گفت پروین راستش نمیتونستم تو یه دونه لحاف بخوابم راحت نبودم دو دست پهن کردم..گفتم چرا عرق کردی چرا رنگ و روت پریده

گفت هوا گرمه برا همین رنگم چرا بپره..

منم دیگه کش ندادم ولی نمیدونم چرا یهو ازمرتضی بدم اومد

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_پنجاه وچهار


درسته هنوز به یقین نرسیده بودم که داره بهم خیانت میکنه و خیلی دوست داشتم که حرفهاشو باور بکنم.

ولی یه چیزی تو دلم گواهی میداد که یه اتفاقهایی داره میوفته

خلاصه اون روز یکم خونه رو تمیز کردم

آقاجونم اومد دنبالم و مرتضی به اصرار گفت که شب بمونه و فردا منو هم ببره..

هر چقدر اصرار کردم که مرتضی بذار بمونم قبول نکرد بهونه آورد که میمونی اینجا کار میکنه وبچه زود به دنیا میاد

هی دست میذاشت رو نقطه ضعف منو میگفت میدونی که این بچه رو به سختی به دست آوردیم نذار اتفاقی براش بیوفته..

مرتضی به آقا جون گفت آقا جون همین امشب استراحت کنید و فردا پروین و هم بردارید و برید من دوست ندارم پروین اینجا بمونه و این خونه رو مرتب کنه و خدای نکرده بلایی سر بچه بیاد

اینم بگم سونوگرافی گفته بود بچه پسره.

مرتضی اونقدر زرنگ بود و خوب نقش بازی میکرد که حتی آقاجان هم بهش شک نکرد و به من گفت پروین راست میگه بیا بریم انشالله وقتی زایمان کردی با بچه برمیگردی و تو خونه زندگی خودت زندگی می کنی الان مرتضی رو دیدی و رفع دلتنگی شد

واقعا نمیتونستم آقاجون رو درک کنم چون خودش میدونست که من برای چی اومدم اینجا ،ولی الان داشت این طوری صحبت میکرد من نمیتونستم زیاد مخالفت بکنم چون اون وقت مرتضی متوجه شد که من بهش شک کردم از یک طرفی هم به خودم میگفتم شاید من اشتباه میکنم و مرتضی کار خطایی انجام نمیده

شب تا صبح بیدار موندم رفتم گوشه به گوشه ی خونه رو گشتم تاشاید چیزی پیدا کنم..

مرتضی اجازه نداد به هیچ کار خونه دست بزنم

صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم که مرتضی بیدار شده وتو استکان هایی که چند وقت بود نشسته بود و اونقدر توشون چایی خورده بود که کاملاً زرد زرد بودن برامون چایی ریخته

من یه طوری چندشم میشد ولی چون مرتضی ریخته بود دیگه نمیتونستم مخالفت بکنم دوست نداشتم که ناراحت بشه

تا خواستم استکان رو ببرم جلوی دهنم یهو رد یک رژ قرمز رو روی استکان احساس کردم رژ که کاملا خشک شده بود و چون مرتضی خوب نشسته بود ،تو یک طرفه لیوان اون کشیده شده بود دیگه نتونستم تحمل کنم و پیش آقاجونم با صدای بلند گفتم مرتضی این استکان چرا رژ قرمز داره این مال کیه؟

برخلاف انتظارم مرتضی اصلا خودشو گم نکرد و گفت پروین جان چیه چرا داری اینطوری حرف میزنی اینکه حتماً رژ خودته به جز تو کی تو این خونه اومده که رژ داشته باشه؟

ولی من هیچوقت رژ قرمز نمیزدم برای همین پیش آقاجونم گفتم مرتضی من تا حالا هیچوقت رژ قرمز نداشتم در یک لحظه مرتضی کاملاً عصبانی شد و گفت پروین چرا داری به من تهمت میزنی یعنی چی این حرف که من هیچوقت رژ قرمز نداشتم پس این چیه مال کیه.گفتم این سوال و تو باید جواب بدی مرتضی ناراحت شد و گفت دستت درد نکنه الان چند ماهه که من تو این خونه تنها دارم زندگی می کنم بدون غذا بدون همدم بدون بچه ها و به خاطر اینکه تو بری و استراحت کنی و بچه رو به سلامت به دنیا بیاری هیچی نگفتم و دهنم و بستم ولی الان تو اومدی و بهم داری تهمت میزنی؟؟اصلا من از کجا بدونم اون چیه ،آقا جونم گفت یواش آقا مرتضی ساکت باش ببینم چی شده آقا جونم لیوان و گرفت نگاه کرد وگفت این چیه که روی لیوان مالیده شده؟مرتضی گفت من چه میدونم تو این مدت به جز من کسی دیگه توی این خونه نبوده این جمله رو مرتضی چنان محکم گفت که من و آقا جونم کاملاً ساکت شدیم و من واقعاً دیگه مطمئن شدم که مرتضی داره بهم خیانت میکنه..ولی باز هم به خودم نهیب میزدم که شاید دارم اشتباه میکنم..آقاجونم گفت انشاالله که همینطور هست که آقا مرتضی میگه چون آقا مرتضی یک مرد واقعیه و هیچوقت نامردی نمیکنه من میدونم که نامردی تو ذاتش نیست و اگه یک روزی بفهمم که این کار و انجام داده واقعا می فهمم که من تو شناخت آدما اشتباه کردم چون من میدونم که آقا مرتضی خیلی پسر خوبیه در واقع آقاجون داشت با این حرف‌ها مرتضی رو خجالت زده میکرد

مرتضی گفت آقا جون اختیار داری از مردونگی خودتونه ولی باور کنید من نمیدونم که پروین داره از چی صحبت میکنه

من دلم شکسته بود و یواش یواش داشتم گریه میکردم ،آقاجونم دستمو گرفت و محکم فشار داد و گفت پروین اشتباه میکنه چون حامله است انگار اعصابش به هم ریخته و آنقدر دلتنگ شده که تو فکرش به چیزهای دیگه فکر میکنه ..ولی من مطمئن هستم که تو مرد تر از این حرف هایی ونامرد نیستی تا به زنی که یکبار تو زندگی شکست خورده نارو بزنی و دورش بزنی چون مطمئن باش تو بهتر از پروین رو پیدا نمیکنی خودت هم تو این مدت متوجه شدی.

مرتضی قرمز شده بود و سرش رو انداخته بود پایین آقاجون دستمو کشید و گفت پروین بریم بچه ها منتظرن آقا مرتضی اهل این حرفا نیست..میخواستیم سوار ماشین بشیم که مرتضی صدام کرد گفت بیا که میخوام باهات صحبت کنم کاملا معلوم بود که ناراحته

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.
ممنون عزیزم مشتاقانه منتظر ادامه شم 🌹فاتحه و ۱۴ تا صلوات برای پدرتون خوندم

بروی چشم الان میفرستم 

ممنون بابت فاتحه 🤩😘🥰😍

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_پنجاه وپنج


گفت پروین به من شک نکن من تورو خیلی دوست دارم این مدت که نیستی واقعاً دارم اذیت میشم خواهش می کنم به چیزهای دیگه فکر نکن و راحت برو به سمت شهرتون نذار من اینجا اذیت بشم از فکر اینکه تو با ناراحتی رفتی 

لطفاً بهم لبخند بزن تا بفهمم که از دستم ناراحت نیستی..

دوست داشتم همون موقع باهاش دعوا بکنم و بگم که تو نامردی یا داری به من خیانت میکنی ولی با لبخند خداحافظی کردم..

از مرتضی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم حدوداً دو سه ساعت اول نه آقاجونم صحبت کرد و نه من ،ولی از به هم ریختگی آقاجونم کاملا معلوم بود که اونم یه چیزهایی فهمیده ولی نمیخواد بگه ،تا اینکه من سکوت رو شکستم و گفتم آقا جون چرا اجازه ندادید من پی ماجرا رو بگیرم و ببینم چه اتفاقی داره میوفته؟؟

گفت دخترم اگه تو روش بایستیم و دعوا کنیم اونم تو روی ما در میاد و دیگه کاملاً روش باز میشه و از این به بعد هر کاری که دلش خواست انجام میده و خجالت نمیکشه ..

من با حرفهایی که بهش زدم خجالت زدش کردم مطمئن هستم که اگر اشتباهی هم کرده باشه میتونه از اون اشتباه برگرده حالا تو هم زیاد به این مسائل فکر نکن شایدم واقعا ما الکی داریم به بنده خدا تهمت می‌زنیم..

تو دلم خندیدم و گفتم چقدر آقاجون من ساده است آنقدر خودش مرد باوفایی هست که فکر میکنه همه ی مردها هم اینطوری هستن.. 

وقتی رسیدیم خونه همه ی ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم مادرم تو فکر فرو رفت و گفت نمیدونم چی بگم باید صبر کنیم ببینیم چه اتفاقی میوفته..

مرتضی هی رفت و آمد می‌کرد و تند تند برای بچه وسایل میخرید میاورد .

اینم بگم مرتضی وقتی برای بچه ی خودش وسایل می خرید برای بچه‌های من هم میخرید و این باعث خوشنودی آقاجون می‌شد و می‌گفت من فکر نکنم واقعا همچین مردی بتونه به تو خیانت بکنه..

بچه ها لباس و وسایل به حد کافی داشتند ولی نمیدونم چرا واقعاً به مرتضی حس پدرانه داشتن و هر چیزی که مرتضی براشون می‌خرید ،خیلی براشون خوشایند بود و چون بچه هام خوشحال میشدن این باعث می‌شد من بیشتر از پیش به مرتضی علاقه مند بشم چون واقعاً به بچه‌ها محبت می‌کرد،ولی باز ته دلم به مرتضی شک داشتم و میدونستم که داره یه کارهایی می کنه آخرای ماه نهم بود که دردم گرفت و مادرم و آقاجون من و فوری رسوندن به بیمارستان بعد از بیست وچهار ساعت درد کشیدن که واقعاً داشتم میمردم و زنده می شدم ،تازه خانم دکتر فهمید که من نمیتونم طبیعی زایمان کنم چون بچه بیشتر از چهار کیلو بود و سرش نچرخیده بود..

اتاق زایمان رو آماده کردن و من رفتم به سمت اتاق عمل،واقعاً خیلی برام سخت گذشت... 

سخت بود که هم درد زایمان طبیعی رو تحمل کنی و هم سزارین بشی..خلاصه تمام این دردها با به دنیا اومدن پسرم تموم شد وقتی برای اولین بار بغلش کردم تمام دنیا برام رنگ دیگه گرفت.. 

من دوتا بچه داشتم ولی خوب تمام مادرها سر تموم بچه هاشون یه حس دیگه دارند‌..

آقاجونم به‌ مرتضی خبر داده بود و مادرم میگه مرتضی راه هفت ساعته رو در کمتر از چهار ساعت اومده بود وقتی مرتضی وارد اتاق شد،

یک دسته گل خیلی بزرگ جلوی صورتش گرفته بود و یک جعبه ی طوسی رنگ وسط گل‌ها بود اومد جلو تر و گل رو گذاشت کنارم و شروع کرد به گریه کردن ..

من متوجه نشدم برای چی گریه میکنه ولی وقتی دیدم داره به بچه نگاه میکنه و گریه میکنه دلیل گریه هاشو فهمیدم..

همون موقع مادرشوهرم وارد اتاق شد و با گریه کردن مرتضی اونم شروع کرد به گریه کردن 

اون روز خیلی خوب بود مرتضی برام یک انگشتر بسیار بزرگ و شیک خریده بود هر کس که میومد برای ملاقات قبل از بچه اولین چیزی که می دید انگشتر بود، مادرم مخالف بود و می‌گفت اون انگشتر رو از اینجا بردار چشم میخورین ولی مادرشوهرم می گفت بذار بمونه..

مادرم منو از بیمارستان برد به سمت خونشون و ده روز تمام و کمال در اختیار من بود

البته مادر بیچاره ام از همون روز اولی که من رفته بودم برای استراحت بیست وچهار ساعته در خدمت من بود،الان هم بچه به ما اضافه شده بود و مادرم مسئولیت دیگه ای هم داشت و اون نگهداری از بچه بود که شبا تا صبح گریه میکرد ..

به خوبی و خوشی کنار مادرم زایمان کردم وقتی یاد زایمان های قبلی میوفتادم باز گریه ام می گرفت ولی مادرم اجازه نمیداد که گریه کنم می‌گفت تو الان باید برای این خوشبختی از خدا تشکر کنی


بی بی ناخوش احوال بود،مادرم اصرار داشت که ده روز بیشتر خونشون بمونم ولی می‌دیدم که بی بی اصلا تحمل گریه ی بچه رو نداره

درسته حرفی نمیزد ولی واقعاً حال و حوصله نداشت مریض بود و فقط میخوابید بنا به اصرار مادر شوهرم از مادرم خواستم که برم ده روزم خونه ی اونا بمونم بعد برگردم برم خونه ی خودم مادرم نگرانم بود می گفت با این بچه ای که فقط گریه میکنه تو چیکار میخوای توی شهر غریب انجام بدی

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_پنجاه وشش


حداقل تا چهلمش بمون من بتونم از بچه مراقبت کنم،

خودم هم خیلی دوست داشتم بمونم ولی واقعا حال بی بی بد بود و موندنم حالشو بدتر می‌کرد ..

خلاصه رفتم خونه ی مادرشوهرم انصافا مادرشوهرم اگر نگم بیشتر از مادرم بهم میرسید کمتر از اون نمیرسید،خیلی بهم محبت می‌کرد اصلا نمیذاشت از جام بلند بشم اونقدر بهم محبت میکرد که پدر شوهرم می‌خندید و می‌گفت جای مادرشوهر و عروس عوض شده عوض اینکه عروس به مادرشوهر برسه مادر شوهر کلفت تمام کمال عروس شده و همه باهم میخندیم ..

مرتضی از وقتی بچه به دنیا آمده بود کنارم بود و به تهران نرفته بودمیگفت طاقت دوری ازبچه رو ندارم حدود پانزده روز بود که مرتضی کنارم تا یک روز دیدیم در رو به شدت میزنن...درخونه ی مادر شوهرم به شدت زده شد

نمیدونستیم کیه پشت در ..پدر شوهرم ترسان رفت به سمت در ،من انگار میدونستم که خبرهای خوبی پشت در نیست برای همین از جام بلند شدم و نگاه کردم به حیاط وقتی پدر شوهرم درو باز کرد و سارا وارد حیاط شد انگار یک سطل آب سرد ریختن روی سرم ..سارا وارد حیاط شد و گفت اون مرتضی نامرد کجاست بگین بیاد بیرون فکر کرده همینطوریه بچه بکاره و در بره ،بیاد بیرون تکلیف این بچه ای که تو شکم من هست رو روشن کنه ‌..واقعا یک لحظه احساس میکردم که گوشام نمی شنوند..مرتضی بلند شد صورتش قرمز قرمز شده بود من احساس می‌کردم که اشتباه می‌شنوم..ولی ساراجیغ میزد و می‌گفت همسایه ها بیاین ببینین این رسمشه که یک زن حامله رو تنها بزاری پانزده روز بری سراغ بچه ای که تازه به دنیا آمده و هزار نفر دور و برش هستند... 

مرتضی رفت حیاط و داد زد سارا تموم‌کن خودت هم میدونی که من هیچ علاقه ای به تو ندارم و اون یک شب هم اتفاقی پیشت موندم...و هنوز هم که هنوزه روزی هزار دفعه به خودم لعن و نفرین میفرستم بزار برو ..

سارا داد میزد انقدر بی غیرت شدی که زن صیغه ای تو محکوم میکنی به بد بودن ..

مرتضی داد میزد خجالت بکش تو با مکر و حیله وارد زندگی من شدی من نمیخواستم تو رو صیغه بکنم تو به من کلک زدی..

من نمیتونستم درک بکنم که چه اتفاقایی داره میوفته انگار گیج و منگ بودم فقط صدای مادر شوهرمو میشنیدم که مرتضی رو نفرین می کرد و می گفت مرتضی خاک به سرم این چه کاری بود که کردی چرا اینطوری کردی پروین بشین زمین الان سرت گیج میره و میوفتی زمین تورو خدا بشین..ولی من حتی نمیدونستم که کجا ایستادم فکر می کردم بین زمین و آسمان معلق هستم. 

نه این نمیتونست مرتضی من باشه مرتضی که اینقدر خوب و مهربون بود نمیتونست به یکباره اینقدر رنگ عوض کرده باشه مرتضی داد میزد سارا برو من اون بچه رو قبول ندارم اون بچه من نیست ... من اون بچه رو قبول ندارم ..

سارا هم داد میزد غلط می‌کنی که قبول نداری اشکال نداره بذار به دنیا بیاد آزمایش میدیم و معلوم میشه که این بچه، بچه تو هستش ولی الآن باید تکلیف منو روشن کنی..باید منو بگیری زن دومت باشم یا اینکه پروین رو طلاق بده و فقط من زنت بشم..

مرتضی داد میزد تو فکر کردی کی هستی یک موی گندیده پروین روبه صدتا مثل تو نمیدم ..

سارا هم میگفت آره دیدم چطور وقتی پروین اومده بود برای استراحت برای یک روز پیشم بودن له له میزدی الان چی شده پروین خانوم خوب شده برای همین رنگ عوض کردی...پدرشوهرم نشسته بود کف حیاط و میزد به سرش می‌گفت مرتضی من اینطوری بودم که تو ازمن یاد گرفتی و این کارو کردی مرتضی دست سارا رو گرفت و با عصبانیت از خونه خارج شد ..یهو به خودم اومدم و دیدم تمام صورتم خیسه و بدون اینکه خودم بفهمم داشتم یواش یواش گریه میکردم و به بخت بدم لعنت میفرستادم ..

مادر شوهرم اومد دستمو گرفت یه گوشه نشوند،یک لیوان چای نبات دستم داد گفت تو الان زائو هستی نباید اینطوری بهت شوک وارد میشد خدایی نکرده بلایی سرت میاد..

شروع کردم با صدای بلند گریه کردن انگار از شوک بیرون اومده بودم گفتم مامان مگه من چیکار کردم که این همه بلا باید سر من بیاد این کی بود چرا اومد؟؟مادر شوهرم شروع کرد به گریه کردن و گفت دخترم مطمئن باش مرتضی اهل این حرفا نیست مطمئن باش دختره گولش زده ..ولی اینو بدون پدرش چنان بلایی سر مرتضی و اون دختر بی پدر و مادر در بیاره که مرغ های آسمون براشون گریه کنن..تا شب گریه کردم پسرم گریه میکرد و شیر میخواست،ولی انگار از فرط ناراحتی شیرم داشت خشک میشد چون هر کاری میکردم پسرم سیر نمیشد و شیرم کفاف نمیداد..

مادرشوهرم عصبی شده بود و می‌گفت مرتضی تو پاتو بزار تو این خونه ببین چه بلایی سرت میارم باعث شدی شیر زنت خشک بشه بچه بدون شیر بزرگ بشه با شیر خشک بزرگ بشه میگفت وگریه میکرد..پدرشوهرم آخر سر دید که پسرم نمیخوابه و فقط داره گریه میکنه گفت میرم شیرخشک بخرم.. اون زمان پیدا کردن شیرخشک سخت بود

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_پنجاه وهفت


خلاصه با هر زحمتی که بود پدر شوهرم شیرخشک خریده بود و آورده بود ..

پسرم یک شیشه کامل خود و انگار یکی کتکش  زده باشه خسته گرفت خوابید..

مادرشوهرم بالا سرش نشسته بود و گریه میکرد می گفت بمیرم برات گرسنه ات  بود اونطوری داشتی گریه میکردی..با گریه ی مادر شوهرم منم شروع کردم به گریه کردن به مادر شوهرم گفتم فردا میخوام وسایلمو جمع کنم و برم خونه ی مادرم..مادر شوهرم گفت تو رو خدا منو با این حال نزار بذار تکلیفت روشن بشه بعد برو..گفتم من دیگه اینجا نمیتونم بمونم..

درسته به مادرم گفتم که دیگه برنمیگردم چون بی بی حالش خوب نیست ،ولی نمیتونم اینجا بمونم ،مادرشوهرم هر کاری کرد نتونست منو راضی بکنه آخرش به پدر شوهرم گفت تو رو خدا تو بیا راضیش کن،شاید به حرف تو گوش بده پدر شوهرم گفت بزار یه چند روزی بره به فکرش استراحت بده انشالله دوباره بر میگرده تو هم زیاد اصرار نکن..

اونشب تا صبح بدترین شب زندگیم بود ولی مادرم همیشه میگفت هیچوقت خودتو نباز همیشه با قدرت جلو برو ولی الان من دیگه هیچ قدرتی نداشتم واقعاً خلع سلاح شده بود بودم.... 

من مرتضی رو خیلی دوست داشتم تکیه گاه مطمئن ای برام بود ولی الان حتی تکیه‌گاهم رو از دست داده بودم.. درسته که من پدرم رو داشتم که مثل کوه پشتم بود ولی هر زنی به دو تا مرد نیاز داره یکی که پدرش باشه و یکی هم که عشقش باشه و نمیتونه به هیچ وجه این عشق رو با کسی شریک باشه..

.ولی الان برای من این اتفاق افتاده بود و من عشقم رو با کس دیگه شریک شده بودم و این بدترین اتفاق برای من بود ..

مادر ‌شوهرم تا صبح توی خونه راه می رفت و با خودش صحبت می‌کرد راستش چون مرض قند داشت می ترسیدم که بلایی سرش بیاد،

برای همین با اینکه حال خودم خیلی خراب بود ولی سعی می کردم پیش اون نشون ندم تا لااقل از طرف من یکم خیالش راحت باشه،ولی میدونستم که هیچوقت خیالش راحت نمیشه..

تا صبح به یک نقطه خیره شده بودم به این فکر میکردم که چطور ساده زندگیمو دادم به دست سارا بعد با خودم می گفتم اگر حتی من برای استراحت هم نمیومدم یه روز دیگه مرتضی با سارا رابطه برقرار می کرد، ولی باز دوباره خودمو مقصر میدونستم و می گفتم کاش اصلا هیچ وقت بچه دار نمیشدم..

نرگس خانم راست میگفت که بزار خدا خودش تصمیم بگیره که بهت بچه بده یا نه لااقل بچه نداشتم آرامش داشتم ولی الان بچه دارم آرامش ندارم بعد نگاهم به پسرم میوفتاد و شروع می کردم به گریه.. 

بالاخره اون شب لعنتی صبح شد و من صبح خیلی زود ساعت هفت تمام وسایل های خودم و بچه ها رو جمع کردم ..

پسرم که الان دیگه واقعا بزرگ شده بود و سیزده سالش بود و تقریباً همه چیز رو می فهمید ،زمانی که من خونه ی مادر شوهرم بودم پسرم با من نیومده بود می‌گفت اینجا من راحت نیستم خونه ی مادرم مونده بود و قرار بود زمانی که بر میگردیم تهران با ما بیاد..

ولی دخترمو با خودم برده بودم دختر من یه چیزایی فهمیده بود ولی خوب کوچکتر از آن بود که بخواد در مورد این مسائل صحبت کنه.

خلاصه وسایلامو برداشتمو همراه با پدر شوهرم رفتیم خونه ی مادرم،مادرم وقتی اون وقت صبح منو پشت در دید به شدت وحشت کرد و ترسید گفت دخترم چی شده چه اتفاقی افتاده.. 

برای بچه اتفاقی افتاده، مریض شده گریه کرده نذاشته بخوابی چی شده اونقدر پشت سر هم حرف میزد که نمیذاشت من براش توضیح بدم ،آخرسر گفتم مادر از چیزی که می ترسیدیم سرمون اومده بذار بیام تو تا تو خونه همه چیز رو برات تعریف کنم ..

مادرم زد پشت دستشو گفت مادرت بمیره پروین تو چرا سرنوشتت اینطوری شد چرا این بلاها سر تو میاد؟؟شروع کرد به گریه زاری کردن مادرمو پس زدم و رفتم تو پدر شوهرم همش معذرت خواهی می کرد و می گفت تو رو خدا ما رو ببخشید واقعا من نمیدونم این بچه چرا اینکارو کرده،

مطمئن باشید یه طوری حسابش رو میرسم تا بفهمه پروین کیه و سارا کیه مادرم با بی اعتنایی گفت دیگه کار از کار گذشته ما آقا مرتضی نمیشناسیم این طرفا هم حق نداره بیا و از پدر شوهرم خداحافظی کرد..

ومن تو حیاط نشسته بودم و به سرنوشتم فکر می‌کردم مادرم با داد گفت برای چی زانوی غم بغل کردی نبینم که باید ناراحت باشی تو تا ابد تو این خونه جا داری اصلا از هیچی نترس و سرتو بالا بگیر من و پدرت اجازه نمیدیم اتفاقی برات بیوفته ..این حرفهای مادرم مثل یک کوه بود که پشتمو بهش محکم می کرد و واقعاً دلمو قرص می کرد که لااقل یه جایی دارم تا اونجا زندگی کنم..

آقا جونم سر نماز بود تا نمازش تمام شد اومد تو حیاط و گفت چه اتفاقی افتاده چی شده

گفتم آقا جون اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد اون روز چرا نذاشتین که من باهاش رو در رو بشم و مشکلمو حل کنم ؟؟آقاجونم به فکر فرو رفت و خیلی ناراحت یه گوشه نشست

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_پنجاه وهشت


گفت راستش من به نرگس خانوم یه پولی داده بودم تا هر وقت این دختره سارا رو آورد تو خونه به من زنگ بزنه و خبر بده ولی تا الان هیچوقت زنگ نزده بود منم با خودم میگفتم الکی به پسر مردم شک کردیم..

الانم من راه میوفتم میرم به سمت تهران و حسابشونو  میرسم..

گفتم نه آقاجون اصلا تو نرو سراغش خواهش میکنم بذار ببینیم خودش میاد چی میگه..

مادرم برامون صبحانه ی مفصلی آماده کرد و هی زیر لب مرتضی رو دشنام میداد نمیدونم چرا با اینکه بهم خیانت کرده بود ولی دوست نداشتم کسی بهش فحش بده..

سه روز تمام سرجام نشسته بودم و به زور مادرم چند لقمه غذا میخوردم پسرم دیگه فقط شیر خشک میخورد و اینم به غصه هام اضافه شده بود..

بعد ازسه روز آقاجونم اومد گفت مرتضی اومده بود پیشم..با اینکه درظاهر طوری نشون میدادم که انگار برام مهم نیست ولی خیلی دوست داشتم بدونم برای چی اومده

آقاجونم گفت مرتضی میگفت بخدا من با سارا رابطه ای نداشتم،وقتی پروین و بچه ها از پیشم رفتن خیلی حوصله ی خونه رفتن نداشتم برای همین زیاد میرفتم درمانگاه تا اینکه یک روز سارا گفت میره مهمونی با دوستاش و ازم خواست اگه دوست دارم باهاش برم منم خریت کردم و رفتم،منو به دوستش به عنوان نامزدش معرفی کرد ومن حسابی جا خوردم به حساب اینکه من نامزدشم خیلی به من نزدیک میشد منم عصبی میشدم تا اینکه یه روز گفت اگه نگران محرم نامحرم بودنشی منو صیغه کن،به شدت عصبی شدم و قبول نکردم ولی چون اون مدت مهمونی ها خیلی بهم چسبیده بود نتونستم جواب رد بهش بدم قبول کردم...

مرتضی گفته بود سارا رو صیغه کردم چون خیلی تنها بودم.

یک شب که با هم رفته بودیم مهمونی موقع برگشت توی حال خودش نبود ،من به خیال اینکه کمکش کنم و نذارم تنهایی به خونشون بره بردم خونمون.

بردم تو خونه.....خودم رفتم اون یکی اتاق خوابیدم ولی .

شنیدن این حرف ها داشت آتیمش میزد میدونستم که آقاجون نمیدونه من دارم میشنوم ولی اونقدر حالم خراب بود که درو باز کردم و با عصبانیت رفتم تو اتاق و گفتم آقا جون نکنه بهش گفتی من برمیگردم من هیچوقت برنمیگردم حشمت هزارتا بلا سرم آورده بود ولی زن اول آخرش من بودم،تا حالا نشده بود حتی تو بازار به یکی نگاه بد بکنه من نمیتونم با مردی که خیانت کرده و با یک شب خودشو باخته زندگی کنم

آقاجونم گفت دخترم اینجا خونه ی خودته قدم خودتو بچه هات رو چشمم تا هر وقتی که دلت میخواد اینجا بمون،من فقط حرف هاشو گفتم خودمم ازش خوشم نمیاد بدون هیچ حرفی از مغازه انداختمش بیرون..

این وسط پسرم خیلی اذیت میشد می‌دیدم که نصف شب یواشکی میره تو حیات گریه می کنه ،بعضی شب ها میرفتم پیشش و نمیذاشتم گریه بکنه ولی بعضی شبا هم نمیرفتم می گفتم بذار خودشو خالی کنه ..

یه روز به من گفت چرا ما مثل بقیه نیستیم چرا زندگی آرومی نداریم اون از بابام که رفت و پیداش نشد اینم از آقا مرتضی که فکر می‌کردیم که خوبه ولی تو زرد از آب درآمد

دخترمم ناراحت بود پسرم غیرتی میشد و میگفت من حساب مرتضی رو میرسم ،ولی من بهش میگفتم تو حق نداری چیزی بگی همون طور که تو این چند سال از شما نگهداری کرده به حرمت این چند سال باید ساکت باشی می‌گفت مادر چرا ساکت باشم چرا رفته یه زن دیگه گرفته ؟میگفتم که زن نگرفته یه خانمی گولش زده..این حرفهارو برای آروم کردن پسرم میگفتم ولی خودم آتیش میگرفتم..

خلاصه زندگی من کنار پدر و مادرم ادامه داشت انگار قسمت بود که من کنار اونا باشم مادرم هیچ چیزی برامون کم نمیذاشت،نگهداری از بی بی و من و بچه ای که شبا فقط گریه میکرد خیلی سخت بود و مادرم واقعاً ناتوان شده بود جلوی چشماش سیاهه ای افتاده بود ولی باز هم گلایه نمی‌کرد

من آنقدر اعصابم ضعیف شده بود که با هرگریه ی پسرم به هم میریختم ،برای همین مادرم فقط از پسرم مراقبت میکرد و روز به روز مادرم لاغرتر میشد...بی بی حالش بدترشده بود آقا جونم خیلی ناراحت بود آخه خیلی مادرشو دوست داشت البته من خودمم خیلی ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر نمیومد

یک ماهی گذشت... یک ماهی که هر روزش برای من مثل جهنم بود به این فکر میکردم که قرار بود بچه هامو بردارم برم تهران خونه ی خودم و در آرامش زندگی کنم ولی الان یک عفریته و از خدا بی خبر اومده بود کل زندگیمو بهم ریخته بود و من مجبور بودم خونه ی مادرم زندگی کنم..

مرتضی صدها بار پیام می داد چندین بار اومد در خونمون ولی حتی مادرم بدون اینکه از من بپرسه ردش کرده بود من خودم هم خوشحال بودم و به مادر میگفتم کار خوبی کردی..مرتضی به مغازه ی آقاجونمم رفته بود و به آقا جونم گفته بود که من مطمئنم اون بچه، بچه ی من نیست اگر پروین همراهم باشه من ثابت می کنم که بچه ی من نیست اصلا معلوم نیست که حامله است یا نه...

ولی اصلا حامله بودنش برای من مهم نبود همین که مرتضی اون کارو کرده برای من تموم شده بود..

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.
پروینقسمت_پنجاه وهشتگفت راستش من به نرگس خانوم یه پولی داده بودم تا هر وقت این دختره سارا رو آورد تو ...

چقدر پدر و مادرش پشت شن و هواش دارن خیلی خوب

۱۴ تا صلوات و فاتحه برای پدرتون خوندم 🌷

چقدر پدر و مادرش پشت شن و هواش دارن خیلی خوب۱۴ تا صلوات و فاتحه برای پدرتون خوندم 🌷

اتفاقا منم ب همین موضوع فکر کردم اخه مادر بزرگه هم خیلی خوبه

ممنون عزیزم ک فاتحه فرستادی چقدر تو ماهی ❤️💞

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792