نزدیک سه ساله باهم بودیم دیوانه وار عاشقم بود واقعا پسر ذات پاک و خوبیم هست
تو دانشگاه اشنا شذیم و همیشههه کنارهم بودیم خیلی خوش میگذشت😥
تا اینکه فارالتحصیل شدیم و بحث ازدواج و سربازی پیش اومد تصمیم گرفت سفت بره سرکار تا پول جمع کنه و بعدش سربازی و بیاد خاستگاری
منم این وسط توقعم بالا بود باید تولد و ولنتاین و اینا طلا بخری چهاربار مسافرت رفتیم تو یسال
خلاصه اون هروز روزی ۱۵ساعت میرفت سرکار دیگه من هفته ایی یبار میدیذمش
خسته بود همش جونی تو بدنش نبود انقدر قرارامون بیکیفت شده بود که حد نداره میخاست سریع منو خونه برسونه پیشم دیگه ساکت بود نمیدونست چی بگه از بوس و شیطنتم که دیگه اصلا خبزی نبود انگار پیش داداشم نشستم
خلاصه خیلی سرد شده بود بهم ٫بهش میگفتم توروخدا اینجوری نرو سرکار بزار یکم بیشتر جوونی کنی همو ببینیم. یه هفته مثلا یروز در میون ۱۵ساعتی میرفت بقیشو ۸ساعت دوباره هفته بعد همون اش و همون کاسه …
خلاصه کنم با دوستاشم که دیکه اصلا بیرون نمیرفت
رابطمون سه ماه اخر همش جنگ و دعوا بی تفاوتی از طرف اون تا اینکه وسط یه دعواها گفت دیگه حسی به هیچی و هیچکس ندارم برو …کلی جلوش گریه کرذم زار زدم ولی اون پسر احساساتی دیگه خبری ازش نبود هیچ ری اکشنی نشون نمیداد…میگفت سه ماه گریه و ناراحتی داره بعد یاذمون میره من نتونستم دوباره خودم برشگردوندن دوباره بعد چندمدتی دعوا شد ۵روز از هم بیخبر بودیم نیومد جلو دوباره من رفتم …دوباره خوب شدم اینسری کات کردیم واقعی و من دارم پر پر میشم بدون اون
اکانت تلگرام و اینستاش دستمه با کسی نیس حتی هنوز قلب تو بیوشو برنداشته
نمیدونم افسرده شده یا دلشو زدم یا دیگه دوسم نداره