همین بلا رو جاری من سرم آورد از روی حسادت
خانواده شوهرم احترام منو نگه میداشتن چون دیر ب دیر رفت و آمد میکردم
با اونم صمیمی بودن چون همیشه اونجا بود
اما این اشغال درک نداشت ،انتظار داشت بعد ۶ ماه که من رفتم خونه مادرشوهرم برم کلفتی کنم و دسشویی بشورم ، به زور مجبورشن میکرد بهم دستور بدن و ازم توقع داشته باشند
آخه نفهم تو خودت هرروز اونجایی باید کمک کنی
من سالی سه روز میرم تعیین تکلیف میکنی برام
آخرشم کاری کرد از چشم همه خانواده شوهر افتادم
البته خودمم دیدم لیاقت ندارن کلا گذاشتمشون کنار