2777
2789

بچگی عروسی رفته بودیم خواهرم با دختر خاله‌ها بودند و اون‌هایی که کوچیک‌تر از من بودن مثلاً یکی دو سال کوچیک‌تر با هم.منم تنها هم سن و سالی نداشتم تنها بودم حس بدی بود .مدرسه اذیتم میکردن بچه‌های فامیل با هم صحبت می‌کردند و صحبت‌هاشون رو به من نمی‌گفتند چون یا کوچیکتر بودم یا بزرگتر و این روی اعتماد به نفسم به شدت تاثیر گذاشته فکر می‌کنم هیچکس اندازه من انقدر تنها نبوده  

من مادر نداشتم از بچگی..بدتر از تو بوده شرایطم ..یکی هم میومد طرفم همش حس ترحم بهم وارد میکرد.تصمیم گرفتم تنهایی پیشه کنم.ازدواج کردم که از تنهایی بیرون بیام اما بازم تنهام

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

منم مثل شما بودم هیییچ وقت همسنی نداشتم چه  تو خانواده مادری چه پدری بختطر همینم کم حرف و منزوی شدم از جمع و مهمونی متنفرم چون همصحبتی برام نبوده

مِه آخرین برگِ ریی درختِ حوشکِ جورم... 

منم مثل شما بودم هیییچ وقت همسنی نداشتم چه تو خانواده مادری چه پدری بختطر همینم کم حرف و منزوی شدم ...

خیلی بده منم هرجا میرفتم حس میکردم اضافیم نمی‌دونستم با چی خودمو سرگرم کنم اون زمان هم گوشی نبود ک بچه سالاری نبود که 

خیلی بده منم هرجا میرفتم حس میکردم اضافیم نمی‌دونستم با چی خودمو سرگرم کنم اون زمان هم گوشی نبود ک ب ...

دقیقا منم همینطور بودم

میشستم پیش این پیرزنایی که اونام تنها بودن میشدم همدم اونا 😑😂💔

مِه آخرین برگِ ریی درختِ حوشکِ جورم... 

باز تو خواهر و دخترخاله داشتی😁

من یک عدد تک فرزند بودم که از دوطرف نوه اول خانواده ها بودم ...عملا تنها بچه فامیل🚬

همه دوستامم تا این سن ازم بزرگتر بودن .

انقدر تنها بودم که فقط کتاب میخوندم حتی قبل دبستان. خیلیم باخودم حرف میزدم و هنوزم این موردو نتونستم ترک کنم

طوری که یه چنل پرایوت دارم و درطول روز کلی اونجا باخودم حرف میزنم و مینویسم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792