مادرم ی زن ساده و مظلوم و بی دست و پاست، زن زرنگی نیست،کممم حرف،خجالتی،زنی نیست ک زندگی جم کنه و سرو سامون بده، پدرم مردی روشن فکر با فکر باز، ولی متاسفانه معتادو دیکتاتور و بداخلاق بود. دوتا شخصیت متفاوت داشتن و پدرم همیشه با جنگ و دعوا و گاهی کتک مادرمو سرزنش میکرد بخاطر این بی دست و پا بودنش و اینکه نتونسته زندگیو جمع کنه تا حالو روز زندگی اینجور نشه، البته خودشم مقصر بود ولی مادرمو همیشه مقصر کامل میدونست،
۲۲-۳سال باهم زندگی کردند و پدرم فوت شد
مادرم زنی بی اعتماد بنفس، کم حرررف، خجالتی، مثلا خواستگار میومد برای من سرشو مینداخت پایین سرخ میشد از خجالت، لام تا کام حرف نمیزد، حرفم میزنه ب پت و پت میفته،
من واقعا ناراحتم، دوست ندارم فردا عروسو دامادو نوه از این اخلاقش سو استفاده کنن
مثلا برای شام رفتیم رستوران، هر چی میگفتیم چی میخوری، با اشاره میگفت نمیدونم
میگفتیم کباب، لب کج میکرد(یعنی نمیدونم) جوجه؟ لب کج میکرد، اخر گفتم خب بگو تا سفارش بدیم جوجه بگیریم
باز گفت نمیدونم گفتم همون جوجه،
داشتم جلو دامادا و عروسا خجالت میکشیدم
تو جمع خودمون ک بچهاشیم خوبه
جلو عروسو داماد ی بچه ۴ساله خجالتی میشه
دائم ب کیفش ور میرفت
البته ک توی گذشته هم دایم پدرم بهش گفته تو هیچی هالیت نیس و سرزنشش کرده بخاطر این اخلاقش
این اخلاقشو صد برابر بدتر کرده
نمیدونم چکار کنم
امروزم بهش گفتم، اعتماد بنفس داشته باش
هر کس غذا خودشو حساب میکرد، تو از چی خجالت میکشیدی ک نمی گفتی چی میخورم
گفت اره بد گفتم، چمیدونم