مادرم از بچگی تحقیرم میکنه شدم یه روانی افسرده اگه هر چی اخلاق بد دارم به خاطر اونه درونگرام با کسی حرف نمیزنم .الانم گفتم برای چی قضاوتم میکنی هر چی فحش بود بهم داد گفت غذاتم نمیخورم دم نزدم نشستم تنهایی خوردم گفتم قوی باش . بچه که بودم کلاس سوم وسیله خواست گفتم نمیتونم نمیرم جلوی خاله هام انقدری بهم فحش داد که بزور هعی اب دهن قورت میدادم. بار دیگه تو مهمونی دعوام کرد که مگه کوری اب ریختی اخم کرد بهم اون غذا رو با ترس خوردم وقتی وارد خونه میشه تن و بدنم میلرزه فقط میگم سلام یا خدافظ وقتی میاد میام تو اتاق تا نبینمش . یه ادمیه که تو دوران جهالت عرب مونده خدایا قربونت برم خستم خسته اندازه نصف عمرم اذیتم کرده از همه فراری با کسی ارتباط نمیگیرم فقط یه دوست دارم خستم