سلام اگه تاپیک های چند روز قبلمو دیده باشین گفتم ک چ اتفاقی افتاده بود ولسم درگیر داستانی شده بودم ک طرف میگفت من قصدم ازدواجه و زن و بچه نگو داشته
از اون لحظه ک فهمیدم قضیه از چ قراره کات کردم همه چیو
الان همش فکر میکنم میگم وای خیلی وضعش خوب بود ینی برا زنش چیکار میکنه کجاها میرن چجوری بهش محبت میکنه باهاش میره میاد
همش دارم حسرت زندگیشو میخورم
ولی خو من فقط یه گزینه بودم براای اون اقا ینی غیراز منم با کسای دیگه ای بوده
با همه این وجود همش حسرت زندگیه زنشو میخورم میگم کاش شوهز منم این بود
انقد قشنگ میتونست دلبری کنه محبت کنه
همش میخاست خرج کنه واسم هیچوقت ولی من اجازه ندادم نخواستم فکر کنه ب پوله اون نیازی دارم😞😞