خیلی حالم بد بود از درد به زور راه میرفتم توی خیابونی بودم که همش مطب دکتر و داروخانه است تازه از سی تی اسکن برگشتم داشتم میرفتم آزمایشگاه
یهو یکی از کنارم رد شد صدای گریه اش میومد کنجکاو شدم برگشتم دیدم دوستمه اصلا درد خودمو یادم رفت رفتم پیشش گفتم چی شده دست از چشمش برداشت چشمش نیمه باز بود و گفت از صبح که بیدار شدم چشمم نمیبینه در به در دنبال دکترم پیدا نمیکنم و مثل چیییی گریه میکرد 🥲
یعنی انقدررررر دلم براش سوخت موندم پیشش تا شوهرش اومد دنبالش
طفلی انقدر خوشگله که من همیشه میگفتم خوشبحالش
ممکنه واقعا دیگه هیچ وقت نبینه؟