چه شد که این شد، دست بسته به خرابه های زندگانی ام نگاه میکنم:')
چه شد که این شد، زندگانی ام نه رنگی دارد نه لعابی:)
بهتر است بگویم سیاه است، بالاتر از سیاهی را چه معنا میکنی؟ همان
همه چیز و همه کس اوقاتم را تلخ میکند
لعنت به خودمممم
لعنت به سخنان بر زبان نیامده
بغض گلویم همچون طنابی بر گردنن خفه ام ميکند
هر روز هر لحظه مرا می کشد
اشک چون رودی خونین بر باتلاق گونه هایم جاری میشود
کلمات هم دگر ناتوان اند
چه غم هایی را پشت این خنده هایم
پنهان کرده ام.......