بچه ها داشتیم میرفتیم بیرون بعد کنار خونه ما یجا هست خیلی خلوت حالته گیاه و سبزه هم زیاد هست
بعد یهو دیدیم یه پسر یه دختر رو برده بود اونجا باهاش ببخشید چیز داشت میکرد
شوهرم گفت خاک تو سرش نگا دختر رو کجا برده
یهو اون اینطوری گفت من کنجکاو شدم برگشتم نگا کنم
دعوام کرد گفت چرا نگا میکنی
هرچی دهنش دراومد گفت بهم