سلام بچه ها تروخدا ی چیز بگین من آروم بشم یکی رو دوست دارم از پسر های فامیل در حد مثلا نسبت پسر عمو ، دایی ،و.. فرض کنین .
فکر میکردم چون تو سن بلوغم حسم نسبت بهش ی هوسه اما الان سه چهار ساله دوستش دارم هیچ وخت جز یه سلام ساده چیز دیگه ای نگفتیم بهم اما من ی جور پنهانی دوسش دارم اما افسردگی من از چهار سال پیش شروع کرد که فهمیدم نامزد کرده اونم با کی با یکی از دختر های فامیل که من با اون دختره قهر بودم از قبلش
اما وقتی فهمید رابطم با نامزدش خوب نیست حتی ی سلام هم ازم دریغ کرده از اونجایی شکستم که دیگه حتی منو آدم هم حساب نمیکنه یه سلام ساده دوستانه هم نمیکنه بهش سلام میکنم منو جلو باباش و.. ضایعه میکنه جوابمو نمیده
بچه ها من از اونجایی شکستم که زندگیم شده یه دختر افسرده مریض که همش تو خونه نشسته و از زور اضافه وزن و چاقی مضر نمیتونه تکون بخوره مثل پیرزن های ۶۰ ساله همش تو خودشه و نمیتونه مثل هم سن های خودش باشه حتی درس خوندن شده مثل یه عذاب الهی. سابقه ی خودکشی هم داشتم
من هنوزم خوابشو میبینم بدون اینکه حتی بهش فکر کنم هنوزم دوستش دارم . عقده ی اینو دارم منم بهش نشون بدم چقدر خوشحالم چقدر خوشبختم یکی هست که منو دوست داره جوری که دارم فکر میکنم به خواستگارم که ۱۰،۱۲ سال ازم بزرگتره و وضع مالیشم توپه جواب مثبت بدم اما باز ته دلم آروم نمیگیره خدا شاهده چنان از خودم بیزار شده بودم که تا یکی دو سال کلا از خونه بیرون نمیزدم فکر میکردم چقدر میتونم زشت و بد باشم که اون دوستم نداره .
امشب کاغذ گرونی و نوشتن کارهای عقد و عروسیش بود پدرم فقط رفت اما من قبلش دیدمش که داره میره خونه پدر عروس و.. بازم پیش خودم شکستم