اخرین باری که فامیلای شوهرم دورهم جمع شدیم انگار یتیم گیر اورده بودن دخترش که اولش شروع کرد گفت به متلک تو هر چی درمیاری لباس خواب میخری بعدهم زد به مسخره من که از عصبانیت و خجالت داشتم میمردم یکم بعدش دنبال سیخ کباب میگشتن پیدا نکردن گفتن چرا این خونه نظم نداره مثل قبل (شوهرم قبلا این خونه سالها زندگی میکرده) بعد هم زن دوستش گفت چرا مجسمه رو جابجا کردی بعد این ماجراها من دعوا شدید کردم و رفتم قهر