ناباور به آرمین نگاه می کنه و اسمشو صدا میزنه. میخواست بهش بگه که اسلحه رو بگین اونور. میخواست بگه که اگه عاشقمی چرا روم اسلحه کشیدی؟ دونه های عرق از پیشونی آرمین پایین میان. دستش میلرزه. نمی تونه به عشقش شلیک کنه ولی اون مجبوره. مجبورش کردن؟
دستای شایان درد میکرد. طناب داشت پوستش رو خراش می داد. تقلا میکرد تینا رو نجات بده. جلو چشمش داشتن رو عشقش اسلحه میکشیدن. اون میترسید. میترسید تینا رو از دست بده.
زمین سرد بود. برای تینایی که چهاردست و پا روی زمین بود خیلی سرد بود. اون میخواست الان توی بغل شایان باشه تا روی موهاش دست بکشه و زخم هاشو ببوسه. اونم ترسیده بود. از پسر عمه ای که ادعا میکرد عاشقشه ولی می خواست بکشتش.
چشمای آرمین خیس بود. لعنتیا برین کنار اون میخواد صورت عشقشو ببینه.
ماشه رو میکشه و صدای شلیک همه جا میپیچه
چشم های تینا بسته میشه و سرش گیج میره ولی هو دیکه پوشیده هنوز سفیده ..