دیروز صبح زود یکی از نزدیکانمون فوت کردن متاسفانه
ما با خانواده داییم رفتیم خونه خونه خانواده شخص چون نزدیک بودن بهمون و بعد باهم رفتیم مرده شور خونه از اونجا نهارو به آدمای نزدیک گفتن بیایید خونه ما که خانواده ی من هیچکدوم نرفتن...چون شهر دیگه میخاستن خاک کنن بعد نهار راه افتادیم همگی سمت اونجا
بعد مراسم رفتیم خونه یکی از فامیلامون....اونجا چون خیلی شلوغ بود من کلافه شدم قرار شد برم خونه عمه خودم تو اون شهر که این عمه ام یه نوه داره دختر حدودا ۱۰ ساله...دختر پسرعمه امم که اصلا پدرومادرش نبودن ، خودش بود و عمه ام با دختر عمه هام که ۳۰ اینا دارن
رفتنی زنداییم دست دخترشم داد بمن که بچه رم بیزحمت ببر...گفتم زن دایی پیش خودتون باشه بهتر نیست من یکم از مسئولیت بچها میترسم🤕 ناراحت شد گفت نه بابا چرا بترسی برید خوش بگذره درحالیکه اصلا دلم نمیخاست بیاد بچه...بچه نزدیک ۸،۹ سالشه
رفتیم اونجا من داشتم با دخترعمه ام تو اتاق جدا حرف میزدیم گفتم برم سر بزنم به بچها...دیدم واسه تبلت دخترداییم اینترنت روشن کرده داره برنامه میریزه! گفتم چی ریختی واسش؟برداشتم نگاه کردم دیدم اپلیکیشن دوست یابی و پسر اینا😑😑 الکی گفتم به دخترداییم بیا مامانت زنگ زده....تبلتشو گرفتم خاموش کردم نتو و پاک کردم اونا رو....گفتم چیز خاصی بهت گفت؟گفت نه ببخشید من نمیخاستم و اینا...او گفت برنامه هاش خوبن....گفتم حق نداری هرکی هرچی بهت گفت باورکنی و اینا و گفتم هرچی خواست بهت بگه یا یادت بده سریع منو صدا بزن که بدونم بعدم گفتم در اتاق باز باشه....
ولی بعد مجبورشون کردم برن تو هال گاهی یواشکی میرفتن تو اتاق....موقع خواب حس عجیبی ازشون گرفتم...من رو تخت بودم اونا پایین کنار هم...هیچی از نگرانی بچه رو تو خواب بغل کردم که کنارم بخوابونم...الانم هنوز اینجاییم...واقعا از مسئولیت بچها متنفرم...دریع از ذره ای نگرانی خانوادش! زنگ میزنن یه لحظه با من حرف نمیزنن حتی نمیگن گوشیو بده فلانی! حالا من از عذاب وجدان و نگرانی دارم میمیرم نکنه بچه مردم چیزی بفهمه که نباید....کاری بکنه که نباید...