با عموم اینا تو ی خونه زندگی میکنیم پسر عموم امسال ب سن تکلیف رسیده(مثل داداشمه اینم بگم )خودمم ۱۶ سالمه
تووخونه جلو بابا و داداشم نهایتا بلوز یکم بلندتر با شلوار
حالا بزور روسری سرم کردن الان ک تابستون شده هوا گرمه پنجره ها رو با در رو ب حیاط باز میزاریم میخوابیم منم ییکم بد خوابم ولی تو خواب ک دست خودم نی هی بابام و عمم مثل مته میان نمیزارن بخوابم هی میگن پتو رو بکش رو ملافه رو بکش رو خودت مثل کفن میمونه حالا ب کنار این خوب کنار میره دیگه من ک خوابم امروز تیر خلاص بود عمم اومده تشکم رو برده اتاق پشتی شبیه انباری میگه برو اونجا بخواب حالم داره بهم میخوره میخوام بمیرم تو خونه خودمم احساس راحتی ندارم منم گفتم اصلا نمیخوابم
هر کاری میگن میکنم ولی دیگه شورش رو در آوردن تقصیر من ک نیس خونه جدا نداریم اینقدر عیرت دارن عرضه ی خونه گرفتن داشته باشن کاری میکنن از هر چی دین واحکامه بدم بیاد خدا خودش شاهده دروغ نمیگم ولی از بس رفتن رو اعصابم دارم ب در و دیوار چیز میگم بیشتر از این احساس خواری ک بهم دست داده حالم بده