2777
2789
عنوان

رمان عاشقانه کور شدن 3

43 بازدید | 2 پست

part 3


کمر کوبیدم به دیوار
با خودم مرور کردم ،فقط چند دقیقه زمان میخام و بعد خوب میشم و میتونم رانندگی کنم

چند نفس عمیق کشیدم
دختره لعنتی
چطوری این دور و اطراف پیدات شد؟چطوری ؟
دم غروب که از خونه میومدم بیرون حتی فکرشم نمیکردم ببینمت ،حتی اتفاقی توی خیابون...خیالم راحت بود که قرار نیست هرچی این پنج سال تلاش کردم یک لحظه به باد بدی

اما حالا نگام کن،کاملا نابود شدم،انگار روحم از تنم جدا شد ایستاد بغل تو
انگار دیگه هیچ کدوم از حواسم همراهم نیومد،شاید برای همین انقد حالم بده

برا اینه که خودمو پیش تو جا گذاشتم و تو همشو با کمال میل با خودت بردی...

فکر کردی ترسناک که آدم بدون روحش زندگی کنه؟هه نه!من پنج ساله اون لعنتی رو خارج از بدنم گذاشتم چون تمامش بوی تورو میده....

روح منه عوضی ،بوی تورو میده...
بوی غذا های احمقانه و خوشمزت...
بوی عطری که قبل از اینکه بیای رو اون تخت کوفتی به خودت میزدی
بوی موهای بلند و مشکیت...
بوی دستای گرم و لطیفت که دلم لک زده دوباره لمسشون کنم...

حالم از خودم از تو ،از اون خونه،از روحم،از جدایی ،از لبخندت،از موهات،از چشمات،از دستات و از هرچیزی که راجب توه بهم میخوره...

آرزو میکردم که کاش هیچوقت نبینمش
اصلا بخاطر همین بود که جواب هیچکدوم از تماساشم نمیدادم،نمیخواستم باهاش حرف بزنم
میتونستم عین بمب اتم تمام ذرات وجود منو از هم میپاشه...

چشمهام رو اروم باز کردم
چهره نیما که روبه روی من ایستاده بود انگار نور وسط تاریکی بود
لب زدم:بیا منو برسون بیمارستان

نیما انگار ترسیده بود:چیشده؟

_صداتو کنترل کن،فقط سوار شو منو برسون بیمارستان

کلید ماشین رو جلوی صورتش گرفتم
نفس نفس میزدم و دستم رو روی قلبم گرفته بودم تا شاید کمی دردشو کمتر کنه

کلید رو از دستم گرفت و دستمالی از جیبش دراورد:

_بیا سوار شو،عرق پیشونیتم پاک کن

دستمالو داد دستم

پشت سرش سلانه سلانه حرکت کردم تا به ماشین برسم
سوار شدم
دستمال رو روی پیشونیم کشیدم

انگار دو گالون آب یخ روی سرم ریخته بودن

ماشین روشن شد و از در بیرون رفت،
نیما با تعجب نگام میکرد و با استرس هر دو دیقه ای یکبار میپرسید:

_خوبی؟داداش خوبی؟

نمیدونم،خوبم؟
حالم بدتر از این بود که جوابی بهش بدم
سعی میکردم روی نفس کشیدم تمرکز کنم
از چشمهاش اجازه میداد...

چطوری انقدر راهت میتونست هرچی رشته کردم پنبه کنه؟

من این همه مدت دوستش نداشتن رو به خودم یاد داده بودم،چطوری میتونست با یه خنده سرد و نیم نگاه خالی از احساسی تمامشو عین زلزله فرو بریزه؟

عجب جادوگر ماهریه...

سعی می‌کردم نفس کشیدنم رو منظم کنم،اما اصلا جواب نمیداد
چشمهام مدام تار و تار تر میشد و دستهام و پاهام بیشتر یخ میکرد...

نیما در بیمارستان ترمز کرد و سریع از ماشین پیاده شد:

_داشم میتونی راه بری؟برم برانکارد بیارم؟

به سختی چشمامو وا کردم و از جام بلند شدم
انگار زغال داغ یکباره ریختن تو معدم
اخمام توهم کشیدم و دست انداختم دور گردن نیما

اگر قادر به حرف زدن بودم،ازش خواهش میکردم تندتر قدم برداره
انگار هر لحظه که میگذشت دردها بیشتر و بیشتر میشد

با ورودمون به اورژانس و فریاد نیما برا کمک،پرستارا دونه دونه از اتاقا بیرون میومدن تا به من برسن

چشمهای تارمو دور تا دور اورژانس چرخوندم

دو پرستار خانوم دست منو از روی شونه نیما برداشتن و اروم روی تختی که آورده بودن خوابوندن

کاش چیز بیشتری یادم میومد،تنها چیزی که جلوی چشمهام پر رنگ و پر رنگ تر میشد لبخند سردش بود و چشمهای زرد رنگش...

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز