خیلی وقته گواهینامه داشتم ..اما حقیقت جرات نداشتم رانندگی کنم درشهر ..تو روستا میروندم.. همسرم رفته سفر کاری ..منم مجبور شدم با ۲بچه بمانم منزل من در تهران غریب هستم و هیچجا هم ندارم که برم یا به کسی بگم کارامو انجام بده ..طرف ما اصلا مرکز خرید .سوپری هیچی درست حسابی ندارها ..همسرم یه ماشین جلو در گذاشته و با دوستش رفته یعنی با ماشین دوستش..الان چهارروزه رفته دیدم هیچی در منزل نداریم بچه ها رو آماده کردم بریم با اسنپ به مکان بازار خرید کنیم و بیایم..هرکاری کردم اسنپ گیرم نیامد که نیامد .خونمونم سونامی آمده قحطی ناجور زد به سرم با بی دل بودنم که ماشین خودمون برم .رفتم نشستم با دستای لرزان بچه ۱سال و نیم روی پام.آخه خیلی به من وابسته هست نمیشینه رو صندلی یا هیچجا ..و اون یکی دخترم نشاندم جلو رفتیم تا وسط راه ترسان و لرزان بودم .بچه رو دادم دست آبجی بزرگه تا به هر طریقی نگه داره که منم بتونم آرامشو حفظ کنم ..یجوری از استرس دنده به ماشین میدادم که دنده میگفت تور خدا غلط کردم نه نه ..دیگه عوض نکن منو🤣🤣.خلاصه ترسان لرزان رسیدم مقصود و به زیبایی پارک کردم دستام مثل بید میلرزید با هزار تا نفس عمیق پیاده شدمو یه شکلات خوردم فشارم نیفته..بعد خرید کردیم و برگشتن ریلکس تر بودم می ترسیدم اما نه مثل قبل رسیدیم خلاصه..امروز هم جمعه بود دخترم بهانه میکرد گفتم بریم دختر جان با ماشین دور بزنیم با خوشحالی گفت بریم..وقتی نشستم استرس دیروز رو نداشتم رسیدیم کافه یه بستنی خوردیم و موقع برگشت هم با شهامت. از همیشه آمدم..من هم توانستم..باید برم فستیوال من هم میتوانم رانندگی کنم شرکت کنم..وای درسته چیز یا کار خاصی نکردم اما تو دلم قند آب کردن 😂😂😂🤭🥳🥳👊