وقتی ۱۵سالم بود با بی عقلی تمام زندگیمو تباه کردم از همون وقت خوشی باهام خداحافظی کرد همش ناراحت بودمو گریه کردم آبروم رفت تو فامیل طوریکه هیچکس باهام حرف نمیزنه نه فامیل مادریم و نه فامیل پدریم یعنی بی آبرو ترینم به خانوادمم خسارت مالی زیادی زدمو آبروشونو بردم چون از مدرسه اخراج شدم مجبور شدم برم مدرسه خصوصی که پول زیادی میخواست ماهم وضعمون خوب نبود بعدشم سر ازدواجم بود که با اینکه خواستگارم داشتم اما مجبور شدن هم جهاز و هم عروسی رو خودشون هزینه شو بدن وهمش به خاطر اشتباه من بود وتازه خداهم باهام بدجور قهر کرده طوریکه هیچ کس باهام حرف نمیزنه حتی شوهرمم که چیزی ازم نمیدونه وخواهر شوهرم انگار خدا سیاهم کرده منو پیش همه وفقط حسرت میخورم که میتونستم یه زندگی عادی داشته باشم اما حالا اینطور بی آبروم وهمش آرزو میکنم به عقب برگردمو اشتباهمو تکرار نکنم کل زندگیم حسرته وهرروزم درحال سوختنم طوریکه هیچ رقمه نمیشه جبران کرد وشوهرمم همیشه باهام درحال سکوته چون خدا منو پیشش سیاه کرده اشتباهم رابطه با پسر ورفتن به خلوتش وبعدش متنفرشدن ازخودم وسیاه شدن روزگارم