یک روز با پسری آشنا شدم (معرفی شدیم به هم). پس از یک دوره آشنایی، من متوجه تفاوت های کوچک اما مهم شدم و تصمیم گرفتم به رابطه پایان بدهم. با این حال، در زمانی که شرایط کاری من سخت و بدون راه حل شده بود، پسر دوباره مانند سوپرمن وارد زندگی من می شود و درخواست فرصتی دوباره می کند. متاسفانه من هم قبول کردم.
ازدواج کردیم و پس از 14 سال دخترم که خداروشکر سالم، زیبا و باهوش است، به دنیا اومد. و پسر یادش افتاد که این مسئولیت را نمی خواهد. نتیجه این می شود که یک مادر و یک دختر بچه با ماهانه 4.5 میلیون تومان نفقه ای که «مرد رویایی» می پردازد، دست و پنجه نرم می کنند. آنها در خانهای میمانند که بدون اطلاع آنها فروخته میشود، با پدری که ماهی یکبار حتی یک تماس تلفنی کوتاه با دخترش نمیکند و حضور تلفنی خودش را هم از خانواده دریغ میکند