من همیشه وابسته بودم تا قبل اینکه از شوهرم جدا شم و بیام شهر دیگه دانشجو بشم. این پیام رو یک هفته بعد از مهاجرتم به تنهایی به شهر جدید و ناشناخته، برای همسزم فرستادم چون اون موقع هنوز در ارتباط بودیم و همو دوست داشتیم و قرار بود کم کم جدا بشیم. مال شبیه که رفتم ی گوشه شهر از یک پسر خارجی تخت دست دوم خریدم و کلی خوش گذشت و احساس قدرت کردم. خودم بودم و اون سختی برام بسیار شیرین بود. الان سه سال ازون موقع میگذره و من هرگز از استقلالی که تجربه کردم پشیمون نیستم و بلکه بسیار قدردان اون برهه سختی و تنهایی و آزادی هستم. این پیام اون شب: "سلام
احساس کردم باید بهت توضیح بدم، امیدوارم امشب نگرانت نکرده باشم
ولی دستم به معنای واقعی بند بود! دخترکوچولوت داره though میشه، امشب خیلی شب عجیبی داشتم، مثل یک مرد کارای فنی کردم، سخت بود، خسته شدم، ولی شیرین بود و احساس مستی میکردم! سرمست از جسارت و آزادی
به خواب میدیدی ساعت ۱ شب مشغول تخلیه بار و باز و بسته کردن تخت باشم با یک پسر غریبه؟ پت و مت جلومون لنگ مینداختن ولی بااینحال خیلی خاطره شد
تا الان تشک روی سقف با طناب نبسته بودم و اثاث گنده رو با ظرافت از پله های تنگ مارپیچی نیاورده بودم!
احساس میکنم کاری نیست که نتونم بکنم!
راستی چقدر دارم خوب انگلیس حرف میزنم😃"
الان که مدتی هست احساس بیکفایتی و اضطراب دارم خوبه که به خدم یادآوری کنم که بینیازی چقدر مهمه و حتی نباید به کسی که دوستش دارم وابسته و نیازمند باشم. من اینگونه خوشترم.