من ۱۹ آذر ۱۴۰۱ با یکی تو عروسی پسرعمم آشنا شدم نوه ی خاله زن پسرعمم بود
تک فرزنده شهرمون فرق میکنه من یه شهر دیگه ام اونم همینطور
یه تایمی گذاشتم بیشتر آشنا بشیم
پسر خوبی بود از همون اول گفت قصدم ازدواجه و جدیه
پرو نبود ،حد و حدود خودشو رعایت میکرد
بعد یه مدت دیدم بهش وابسته شدم و دوسش دارم بهش اوکی دادم قرار بود با خانوادش بیان که زد پدرش فوت شد و قضیه ما از همون جا شروع شد گفت من نمیتونم بیام شهر شما مادرم تنها میمونه و... خب منم چون دوسش دارم گفتم عیب نداره
یکی از پسر خاله هاش شهر ما ازدواج کرده خالش میومده خونه پسرش مامان رلمم باهاش اومده که منو ببینه زنگ زد به مامانم که همدیگه رو ببینن خلاصه مامانمم دید و تقریباً راضی شد
اینا زنگ زدن خواستگاری کردن بابام داد و هوار راه انداخت دختر به شهر غریب نمیدم و...
خلاصه نشد
بعد قرار شد طبقه بالا خونه باباش اینارو بسازه و دوباره بیاد خواستگاری
شغلش ویزیتوره خونه داره ماشینم داره دانشگاه هم میره
تو این مدت هی با پس اندازش طلا اینا میخرید بمونه برای اون موقع
از لوازم جهیزیه هم یخچال،تلویزیون،ماشین لباسشویی،ماشین ظرفشویی خریده
یعنی همه چیش آماده است قراره عموش فردا پس فردا به عنوان بزرگتر شخصاً زنگ بزنه به پدرم و خواستگاری کنه
من میدونم خط قرمزش شهر دور ازدواج کردنه ولی خب با یکم کش و قوس میشه راضیش کرد
حالا رلم این پیامارو داده من حس میکنم اگه نشه میخواد تمومش کنه 😥شماهم همین حسو میگیرید از پیاماش؟

