داستان یک آدم نزدیک ب منه مثلا اسمشو میگم سمیه شوهرش حامد
سمیه کلا خانوادش مادر پدرش خیلی باهم مشکل داشتن باباش فوق العاده زن باز و وضع مالیش خوب بوده ولی ب اینا توجه نداشته اصلا و خیلی ب این طفلی سخت میگرفتن وسمیه هم لجباز بوده و اقتضای سنش بوده اون زمان چون دوست داشته با دوستاش بیرونو اینا اجازه نمیدادن ب هوای دانشگاه و کلاس میرفته بعد از یک تایمی خیلی ب مشکل میخوردن و باباش کلا میخواسته این ب هرکی میاد فقط شوهر بده چون مانتویی بوده و کمی ارایش میکرده بادوستاش بیرون میرفته