من از بچگی شوهرم معلوم شد اونم تقدیر خدا پدربزرگ من خواب میبینه دختر عموش بارداره و پسر اسمشو میزارن محمد و اون پسر به خانواده خودش ربط داره کجا خواب رو دیده ط یه امام زاده ایی میگذره بعد چند وقت خوابش درسته و دختر عموش بارداره جالبه اسم پسر هم محمد میزارن گذشته تا ۱۸ سال بعد که پسره ۱۸ سالش میشه و شاگرد میشه از قضا میره خونه پسر پدربزرگ من ک بابام میشه یه جورایی پسره از دختر بابام که من باشم خوشش میاد و دختره که من باشم هم خوشم اومد اون موقع ۱۳ سالم بود بقیه شو بگمخب میگذره پسره و دختره خوششون میاد اما نه میدونن با هم فامیلن نه روشون میشه چیزی بگن از قضا دختر دعا میکرد که این پسره همسرش بشه اخه حس بهش پیدا کرده بود میگذره و پسره میره و دختره و پسره دیگ هم دیگ رو نمیبینن ولی دختره ب یاد پسره بود دختر قصه ما ط کوچیکی با پسره و داداشش بازی میکرده اما یادش نبود اون پسر همون پسری باشه که دوسش داره میگذره و ۴ سال میشه و یه روزی مادر پسره از دختره خوشش میاد بقیه هم تعریف میکنن خلاصه مادر دختره رو میگن خانواده دختره رو با خبر میکنن و خلاصهههه...میان از دختره خاستگاری میکنن اما موضوع اینه دختره قبل خاستگاری خواب امام زاده و اسم محمد رو خواب میکنه و البته تا الان نه دختره پسره رو دیده نه پسره دختره رو دختره ۱۶ سال سن داشته پسره ۲۲ سال یه روز قرار میزارن ط خونه عمه بزرگ دختره که پسر و دختر هم دیگ رو ببینن خب دیدن همانا و شناختن همانا پسره زیر چشمی دختره رو نگاه میکرد اما. دختره شوکه بود میگف مگه میشه پسره که قبل اومدن میگف من زن نمیخوام. قبول کرد هول هم شده بود😂 و قبول کردن و سر یه هفته ازدواج کردن روز جمعه دیدار روز شنبه نشست زنونه یکشنبه خاستگاری دوشنبه گروه خون سه شنبه خرید چهارشنبه عقد 😊 و بهدش پسره اعتراف کرد که واقعا دختره رو دوس داشته