من هی گیر میدادم میگفتم باز هم کار های قبل و تکرار میکنی و...
رفت. وضو گرفت دس رو قرآن گذاشت قسم خورد گفت من هیچ وقت تکرار نمیکنم و باهاش حرف نزدم و تا آخر عمر هم تکرار نمیکنم قول میدم خوشبختترین کنمت
بعد قسم جون مادرش:و مرگ مادر و نمیدونم ب روح داداشش داده میگ هیچوقت تکرار نمیکنه
ولی من بازم میترسم هی میگم نکنه تکرار کنه
مشکل از منه ک بازم شکاکم؟
کارشم منظورم خیانشهبا زن بیوه