2777
2789
عنوان

یه خاطره از حس 6!😮☀️

114 بازدید | 8 پست

یه روز از مدرسه برمی گشتیم...، با دوستام

باران خیسم کرده بود...، 😓🌧️

هوا نم نمک بارونی بود..، 

دویدیم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدیم، 

تک تک بچه ها با خانوهده هاشون رفتن، 

من موندم تنها 👀

نزدیک ساعت 6 عصر بود ( شیفت ظهری بودیم)

که یه دفعه دیدم یه پراید نوک مدادی روبه روم پارک کرد 

زدن به شیشه طلا فروشی 

هرچی طلا بود بردن،،! 

حس ششمم گفت برو شاید کسی کمک بخواد 

یا کاری ازت بر بیاد......! 

رفتم جلو 

سه نفر بودن 

با لباسای تمام سیاه 

پشت درخت وایستادم 

بعد دزدی شون، دو نفر سوار ماشین شدن

یکی دیگه داشت وسایلاشون را برمی داشت که منو دید 


دوید سمتم 👽

منم کیفم انداختم رفتم سمت خیابون 


دویدم تا رسیدم بن بست..، 

اونم وایستاد سر کوچه، 

یه تلفن سریع گرفت و اومد طرفم.. 

نزدیکم شد.. نزدیکتر.. 

صدای ضربانم را می شنیدم،




یه دفعه بغلم کرد 





، برادرم بود ... گفت به مامان نگو برای عملش دزدی می کنم. اخرین بارم بود.! 🍂 

اشک برادم بیشتر از بارون خیسم کرد.، 

یه مدت اکانت دست دخترم بود.. الان خودمم💔🤚دکترای جامعه شناسی که نتونست جامعه رو بشناسه 😶

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

😐

 وقتی همه زندگیت میشه یه کاربری من میدونم نینی یار منو دوست نداره من میدووونم 😂جان جدتون کاری با کاربریم نداشته باشین با شماره شوهر خالم اومدم دیگ باتشکر فحشم بدین ولللی با کاربری من بازی نکنید منو گزارش نزنید😂
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792