یه روز از مدرسه برمی گشتیم...، با دوستام
باران خیسم کرده بود...، 😓🌧️
هوا نم نمک بارونی بود..،
دویدیم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدیم،
تک تک بچه ها با خانوهده هاشون رفتن،
من موندم تنها 👀
نزدیک ساعت 6 عصر بود ( شیفت ظهری بودیم)
که یه دفعه دیدم یه پراید نوک مدادی روبه روم پارک کرد
زدن به شیشه طلا فروشی
هرچی طلا بود بردن،،!
حس ششمم گفت برو شاید کسی کمک بخواد
یا کاری ازت بر بیاد......!
رفتم جلو
سه نفر بودن
با لباسای تمام سیاه
پشت درخت وایستادم
بعد دزدی شون، دو نفر سوار ماشین شدن
یکی دیگه داشت وسایلاشون را برمی داشت که منو دید
دوید سمتم 👽
منم کیفم انداختم رفتم سمت خیابون
دویدم تا رسیدم بن بست..،
اونم وایستاد سر کوچه،
یه تلفن سریع گرفت و اومد طرفم..
نزدیکم شد.. نزدیکتر..
صدای ضربانم را می شنیدم،
یه دفعه بغلم کرد
، برادرم بود ... گفت به مامان نگو برای عملش دزدی می کنم. اخرین بارم بود.! 🍂
اشک برادم بیشتر از بارون خیسم کرد.،