یه روز برف می بارید
کولاک بود.. 🌨️
صبح ساعت 5 پا شدم برم بيمارستان
پرستارم
دروکه باز کردم سارا رو دیدم
(سارا همکار جدیدم تو بیمارستان)
باهم احوال پرسی کردیم،
قرار نبود بیاد دنبالم. 🫣
گفت برف زیاد بود
خونه تو به خونه ام نزدیک بیا باهم بریم،
منم از خدا خواسته رفتم پشت سرش
همینجوری که سُر نخورم پام را جا پاش می ذاشتم
هر دفعه احساس کردم جا پاش گنده تر میشه!! و فضا تاریکتر
🤔 🙄
تعجب کردم...
رسیدیم به کوچه میانبر، که سریع برگشتم سمت خونه
کلید را دراوردم افتاد از دستم.
اومدم برش دارم
که یکی زد روشونه ام،
سارا بود.. به تت پته افتادم.. سارا، اینجا!،
گفت بیا بریم دیگه منتظرت بودم...مگه چقدر می خوابی!؟
موضوع را بهش گفتم.. گفت ماشینم خراب شده بود، تازه رسیدم
اونو نمی شناسم حتما شبیه من بوده!
ذهنتون چطور درکش می کنه؟! 💎 🎆