سلام خانما
۲۷ سالمه ده ساله دارم با یه زبون نفهم زندگی میکنم
پیر شدم ، یه دختر ۷ ساله هم دارم
به شدت بددل و شکاک و بدبین هستش هفته پیش بهم تهمت زد گفت تو بخاطر پسرای همسایه آرایش میکنی منم ظرفیتم پر شده بود اومدم خونه پدریم فرداش اومد هر چی از دهنش دراومد بهم گفت و کلید خونه رو ازم گرفت گفت حق نداری پاتو تو خونه بذاری دخترمم با خودش برد
یه هفته موندم اینجا بدون امکانات مامانم لباسای نوعه خودشو میده بهم میپوشم ، دیدم بلاتکلیف موندم زنگ زدم به شوهرِ خواهرشوهرم اومد جریانو گفتم بهم گفت توأم جای خواهر من اینا یه تختشون کمه جداشو عمرتو داری هدر میدی
برای آخرین بار بهش فرصت دادم امروز بیاد باهام حرف بزنه ببینم چی میگه جلو اون همه آدم برگشته میگه باید بچه بیاری ، گفتم من زندگیم رو هواست ازت متنفرم اونوقت بچه بیارم؟ برگشته میگه پس برو درخواست طلاق بده 😔
اصلأ نمیفهمه من چی میگم ، شوهر خواهرش از اونور اشاره کرد گفت تمومش کن بره به بابامم پنهونی زنگ زده گفته دخترت حیفه طلاقشو بگیر بابامم یه قرون نداره خودمم آس و پاس موندم اینجا 😔