میخوام اولش ماجرا رو تعریف کنم نمیدونم شاید یکم سبک شدم
من واقعا سنم ۲۵ هست آبجیم ۳سال بزرگتره ویه داداش کوچیکتر دارم
واقعا پدرم بشدت متعصبی وسختگیر بود و واقعا بیماری عصبی داشت
خواهر بزرگم با تکنسین بیمارستان ازدواج کرده وی دختر داره
خواهر تو اوج جوانی پاهاش گرفته معلومنیس چشه وی عالمه خرج دوا ودکترش کردیم
بیماری عصبی گرفته همش پاهاش قفل میشه خیلی خیلی از نظر روحی وجسمی داغونه چون دخترشم آسم داره،انحراف چشم داره فقط ۷ سالشه و ما شاهد کبود شدناش وبیماریاشیم
خودم بایه آقایی ازدواج کردم ،عضو افق کوروشه،تیبا داره و بچه ننه اس
بیماری رفلاکس معده زخم معده دیسک کمر اعصاب و....دارم
حالا چرا اینارو گفتم برای ترحم ؟نه برای این گفتم ک ما چقد تو زندگیمون سختی کشیدیم ک الان منو خواهرم تو اوج جوانی شدیم مریض جسم وروح