شوهرم خیلی تو زندگی اشتباه کرده و سر این مسائل با هم مشکلاتی داشتیم و بعضی هاش از روی سادگی و بی پناهی خودم به اونها گفتم و خیلی خیلی پشیمونم کردند چون مدام زخم زبون میزنند که شما مشکل داشتین شما فلان جوره زندگی تون
دیگه الان هیچی نمیگم ولی برادر شوهرم خیلی اذیتم میکنه میگهشما زن و شوهر شاغلید پولاتون رو چیکارمیکنید چقدر میگیرید بشین توی خونه و سرکار نرو و بچه دوم رو بیار ،
پدرشوهرم در اثر سکته از کار افتاده شد، گفت ببریمش سالمندان ، من نمیتونم وقت بذارم برای دکتر و درمانش، پدر مادرم ندار که نیستند، شوهرم قبول نکردو پدرش رو آورد خونه و مرخصی گرفت و کار درمانی کرد و حالش رو بهتر کرد، پای مادرش رو آورد عمل کرد برادرش از روی اجبار و سرباز کردن یک روز اومد و بعد گفت مرخصی ندارم و شرکت نفت مرخصی نمیده
همیشه شوهرم داره کسر کار میخوره و اونها رو میبره دکتر
ولی برادرشوهرم مرخصی میگیره زن و بچه اش رو میبره مشهد شمال
اضافه کار میمونه دو تا خونه خرید به خانواده اش نگفت که یه موقع چشم نزنند به شوهرم گفت که به کسی نگه ما هم به کسی نگفتیم تا اینکه چند وقت پیش احساس کردم همه کم کم فهمیدند
کاری به این چیزها ندارم و اصلا نمیخام زندگیمو باجاری ام مقایسه کنم