حرفتو باید با طلا نوشت 
منم اشتباه کردم تو یه ساختمون هستیم با مادرشوهرم 
الان که پسرم بزرگتر شده هیچی هیچی از من یاد نمیگیره حتی میگم بیا بهت شعر یاد بدم قران بخونیم میگه نه فقط دوست داره با اونا باشه بره پایین خونه مادرشوهرم 
هر چی هم اونا بگن یاد میگیره و تکرار میکنه 
یعنی دلم میخواد بمیرم با این وضع که دارم
کوچکترین حرفی بزنم شوهرم بدجور عصبانی میشه هرچی دعا میکنم که یه شرایطی جور بشه از اینجا بریم یه نشونه میبینم که محاله