سه چار شب پیش خونه مادرشوهرم خوابیده بودم ، دو سه روزی بود ک حالش خوب نبود و سرما خورده بود انگار دخترش اومده بود ببرتش حموم
منم ساعت ۱۰ تا ۱۲ سالن داشتم و چون نزدیک مسابقاتمونه ساعت ۱۲ تا ۳ هم مسابقه بودیم شوهرم گف نرو نهار بمون ولی من گفتم نمیشه و منو رسوند . وقتی برگشتم پیام داده بود ک چرا نموندی نهار درست کنی مامانم مریضه چیزی نیس مسخره کردی خودتو.
حالا ما از قبل سر اینکه بریم خونه خودمون کشمکش داشتیم و شوهرم هی عقب میکشه و منم بهش اس دادم گفتم بیا خونه ما نهارو و اینکه وضع ما خیلی وقته مسخره س بمن نگو
بعدش هرچی زنگ زدم جواب نداد و بعدشم ک جواب داد سرسنگین بود و گفت چیکار داری منم گفتم هیچی و قطع کردم ...بعد اینکه کلی میس داشت و تماس نگرفته بود البته
حالا سه چار روزه نه پیام دادیم ن زنگ زدیم
امروز اومد خونه مون و میوه ای درخت حیاطشون چیده بود آورده بود ... مامانمم گفت غرورتو بشکنو بزنک چون داشت میرفت جاده
منم زنگ زدم آخر شبی گفت دارم میرسم میرم خونه مون ... بازم سرسنگین
حالا دلم تنگ شده ولی نمیدونم چیکار کنم از طرفی غرور دارم و خونه شون راحت نیسم آشتی کنیم بازم باید برم و همون آش و همون کاسه
نرم هم دلتنگم و بی حوصله و نگران زندگیم ک با قهر و آشتی ....
و اینکه وقتی نیستم مادرشوهرم غر میزنه بهش ک زنت بهت رسیدگی نمیکنه و ...
اصلا نمیدونم الان باید خودمو بگیرم ، منت کشی شو بکنم ... ذهنم درگیره
نظر شما چیه ؟