شدم عین یه تیکه سنگ هیچ احساسی ندارم از کل دنیا متنفرم از زمینو زمان متنفرم نمیخوام هیچکسو ببینم حوصله هیچیو هیچکسو ندارم حتی نمیتونم تو روشنایی لامپ دووم بیارم و کل زندگیم مثل فضای خونم تاریکه فقط با چراغ کم نور آشپزخونه میگذرونم حتی شب تو طول روز بارها روش انجام خودکشی تو سرم مرور میشه نگید تراپیست و قرص انجام دادم هیچی نشد هیچی