من خیلی اون روز ناراحت شدم بیشتر از من مادرم ناراحت شد که این خانم چطور به خودش اجازه داد با خنده و کنایه یه عالمه متلک به من بگه و بره ...
گذشت و من و همسرم آشتی کردیم
و امروز صبح شنیدم همسر اون آقای خاستگار بچه چند ماهشو گذاشته و خودش پاشده رفته خونه پدرش و درخواست طلاق هم داده
... نمیدونم چرا امروز که شنیدم این خبرو اون روزی که اون خانمه اومد خونمون اون حرفارو بهم زد از جلو چشمام رد شد و تک تک کلمه هایی که گفت یادآوری شد برام ...
خدا خودش میدونه که از ناراحتی و دلخوری و طلاق کسی خوشحال نمیشم من... ولی نمیدونم چرا از صب دلم میخواد خانمه رو ببینم بهش بگم چرا پسر تو پس لیاقت عروس فرشتتو نداشت ..
نمیدونم چرا حس میکنم خدا تقاص دل منو که اون روز خانمه شکست گرفته از اون خانم ..
خیلی سردرگمم ..
ولی ته دلم دوست داره دوباره بهم برگردن به خاطر بچه کوچیکشون...
قضاوت نکنیم که خدا تقاص رو انداخته همین دنیا
من اینو با گوشت و پوست و خونم حس کردم که اگه کسی دل کسی رو بشکنه باید تقاصشوتو همین دنیا پس بده ...