۲۲ سالمه نزدیکه ۸ سال میشه پدرمادرم جدا شدن، با مامانم زندگی میکردم همیشه سرکوفت میزد بهم که من نگهت میدارم پدرت ولمون کرده، برو خونه پدربزرگت زندگی کن ازدواج کن و…
دوس پسر داشتم چون میدونست روزگارمو سیاه میکرد وقتی میخاستم حتی با دوستام بیرون برم یا تنهایی
همیشه روم دست بزن داشت با اینکه دختر بزرگی بودم..
پیش خواهرم خجالت میکشیدم همیشه سرم پایین بود
انقد سرکوفت زد ازدواج کن که گفتم ایندفعه هرکسی بیاد خاستگاری بی چون و چرا قبول میکنم و از شانس بدم دوماه بعد یکی اومد و همونطوری شد
کمتر از ۱ سال نامزد موندیم و فوری عروسی گرفت دوران نامزدی کلا دعوا داشتیم سره کوچکترین مسائل
ازدواجمون بدون شناخت شروع شد الانم هنوز یک سال نشده زندگی میکنیم همش دعوا داریم دستش روم باز شده کتک میزنه فحش میده غیر از اینا اصلا باب دلم نیست خیلی از زندگی دلسرد شدم
میخام جدا بشم مامانم نمیزاره
یاد کتک های هر دو شون میفتم دلم میخاد خودمو بکشم از دستشون راحت بشم خیلی حالم بده هیچکسو ندارم
تو این سن اخه چرا باید به این روز بیفتم
خیلی بده ادم هیچ تکیه گاهی نداشته باشه
بنظرتون چجوری ادامه بدم
چه کاری میتونم واسه خودم بکنم؟ راهنمایی کنین
دوس پسرم پسر خوبی بود اما شرایط ازدواج نداشت وقتی بهش گفتم مامانم مجبورم میکنه گفت اول مطمئن شو که میتونه خوشبختت کنه یا نه
از سره لج اون و فشار های مامانم و بی کسی تصمیم بیخود گرفتم الان خیلی پشیمونم ای کاش همه ی اون روزای سخت و تحمل میکردم تا اینکه الان تو این شرایط بدتر باشم ….
خیلی سر در گمم
فقط مرگ میتونه خلاصم کنه اما دلم میخواد کارمو ادامه بدم واسه خودم زندگی تشکیل بدم تنهایی ولی میدونم ک نمیزاره مادرم