سلام
وقتتون بخیر
اومدم بازم یکم سرگرمتون کنم با داستان های شخمی زندگیم،
دختره که هشت سال همه چیمو پاش گذاشتم،
حالا شاید یکی بگه چیکار کردی شاخ غول شکستی؟!
نه ولی زمانی که دانشگاه ها مجازی شد برا کرونا، درست زمانی که پنیک اتک و افسردگی و اضطرابه جمع کردن مغازم رو داشتم،
تلفنی به خانوم میرسوندم تا زد و بهداشت قبول شد
بعدشم چون خیلی خیلی اهل مطالعه م به اصطلاح میگن BOOK WORM، کارشناسیش رو بالای ۱۸ شد،
تحقیق ها و آزمایش و ... بماند...
همه چی عالی بود، جونمون برای هم در میرفت، نه الکی ها، شدید
بعد هشت سال هربار همدیگه رو میدیدیم انگار بار اول بود،
میپرستیدمش خلاصه بگم...!
زد و من برا فاصله گرفتن از خانواده و مشکلاتش رفتم قشم دوسالی اونجا بودم که یه روز زنگ زد و با داد و ناله که مامانم تصادف کرده فوت شده
سرکار بودم بدون مرخصی و هیچی دربست گرفتم از قشم رفتم کرمانشاه، 26 ساعت توی راه بودم،
یکماه سایه به سایه کنارش بودم،
گرون ترین کاجی که بود رو خریدم با دست خالی کاشتم سر خاک مادرش،
تا اینکه مجبور شدم برگردم، و الا اخراج میشدم،
یروز همینطوری گفتم باید برم نمیتونم دیگه بیشتر از این بمونم، چون هرچی داشتم و خرج کردم تو اون مدت که حالش خوب شه و واقعأ حالش خوب شده بود، میخندید میچرخید تیپ میزد و ...
تا اینکه ماه سوم مادرش بود گفتم بیا با هانا دوستت برو کیش حال روحیت بهتر شه کمتر فکر و خیال کنی