مامانم زنم زد گفت جمعه با مامان بزرگ میایم خونتون (بچه ها اونا شهرستانن)مامان بزرگم بخاطر بچه داداشم میخواست بره خونش اونم برگشته گفته مهمون میخواید بیارید با خودتون؟؟😐من با بچه شرایط ندارم مامانم گفته مگه مامان من بچست مگه میخواد چیکار کنه؟جمعه میاد شنبه میره میخواد بچه رو بیینه مامانم خیلی ناراحت شده میگه یعنی قرار نیس فامیل های من برن خونه پسرم؟؟؟این از ما خوشش نمیاد بچه ها الان میاید میگید خب لابد شرایط نداشتع ما همیشه وقتی میریم آشپزی میکنیم ظرف میشوریم کمک میکنیم
بحث انگار اینه که خوشش نمیاد از ما کسی بره ظهرش کنار داداشم زنگ زد با یه لحن دیگه و گفت بیاید و خیلی مهربونو اینا مامانم گفت من نمیرم حالا قرار شد من و خواهرم بریم ولی دلم شکست نمیدونم انگار بهمون بی احترامی شده
یه چیزایی نمیشه دیگه ...ما هم ولش کردیم گذاشتیم که نشه ... شاید بعدا شد یا شاید به جاش یه چیزای دیگه شد 🙂 نمیدونم ، ولی ای کاش می شد... ...۱۴۰۳/۳/۱۹🙃 فقط با من نمی شد؟! ... میشد ، ولی نخواست...
(👰♀💍)از کاربران نی نی سایت درس های زیادی گرفتم یاد گرفتم طرز فکر همه انسان ها شبیه من نیست و همه آدمها با اعتقادات خودشان زندگی کنند پس از هرکسی انتظار هرگونه رفتاری را داشته باشم❤️به هیچکس اعتماد نکنم شاید متشخص ترین افراد فیکی بیش نباشند❤️احترامم نسبت به افراد را به شعورشان گره بزنم❤️بیش از حد با کسی بحث نکنم چون آرامش خودم از بین خواهد رفت❤️آدمهای بی ادب و عقده ایی را درک کنم شاید گذشته تلخی آنها را به اینجا رسانده❤️
همیشه یکی دوساعت برید برگردید. نه غذا بزارید نه ظرف بشورید. احتراماتونم حفظ میشه.
چه اصراریه شب موندن و غذا خوردن
کارشان تفکیک است : زن را از مرد، عقل را از بدن، انسانیت را از جامعه...//////////////////////// آلبر کامو / یادداشت ها: با مرگش شادی وصف ناپذیری شروع میشد اما عذاب همین است:«آنها بموقع نمی میرند.».