امروز عروسی داریم یکی از بستگان بعدش شوهرم گفت من نمیرم باقی خانوادم میرن کافیه منم گفتم اشکالی نداره پس برو سرکار یه پولی دربیاری شرایطمون تغییرکنه گفت باشه میرم سرکار بهترم هست بعد دیروز بعدظهر پرسیدم نمیری واقعا؟اخه همه دارن زنگ میزنن بنظرم حالاکه اینقد اصرار میکنن بریم منم لباس بخرم ببرم اصلاح هم بکنم گفت نه ولش کن بریم چیکار کنیم (اینم بگم عروسی شهرستانه) صبح بیدار شدم دیدم خودش اماده کرده لباس پوشیده گفت من دارم میرم عروسی بچه ها زنگ زدن گفتن زشته نیای تو خانواده جدایی داری متاهلی هر کسی جای خودش میره😐 حتی منو از خواب بیدار نکرد بهم بگه من یهو بیدارشدم دیدم لباس پوشیده موها رو سشوار کشیده بعدمن کفری شدم گفتم خب توکه میدونستی میری قصدت رفتن بود حداقل میگفتی منم زنت بودم باهات میومدم یه لباسی میخریدی برام خیلی شیک باهام میرفتیم دوساعت مینشستیم گفت میخوای بیای خودتو نشون بدی 😕 منم گفتم بروگمشو بیرون منم اینجا نمیمونم حالاکه اینطوره منم میرم میگردم واسه خودم پارکی جایی وقتی ایینو گفتم گفت لباساتو بپوش بریم گفتم قبلش بهم میگفتی شاید من میخواستم لباسمو بشورم ، اتو بزنم شاید میخواستم برم حمام انقددددد عجله داشت حتی خدافظی درستم نکرد رفت منم نبرد الان دارم میترکم اخه خانواده خودم رفتن خانواده خودشم رفتن مشکل من اینه چرا نگفت بهم مگه چی میشد؟ میخوام باهاش قهرکنم بنظرتون چیکارکنم؟؟