من خیلی به ورزش والیبال علاقه دارم حتی زمان مجردی هم کلاس میرفتم عضو تیم اصلی بودم با مامانم باهم میرفتیم بعد ازدواج چون شوهرم خوشش نمیومد دیگه نرفتم بعد هشت سال یکی از دوستام دوباره بهم پیشنهاد داد منم وقتی به شوهرم گفتم خیلی محکم گفتش نههه
حتی سر این موضوع بحثمون هم شد گفتم من هرکار میخوام انجام بدم تو نمیزاری همش نه میاری کاری نکن اخرش مجبور بشم پنهانی ازت کاری انجام بدم دیگه شبش هم اشتی کردیم تموم شد دو روز بعدش کلاس بود شوهرمم شیفت بود با دوستم هماهنگ کردم که بریم وقتی اماده شدم که برم شوهرم کلید انداخت تو در آمد تو گفت کجامیخوای بری هیچی نگفتم به دوستمم گفتم تو برو من نمیتونم بیام اینقدر اسرار کرد که بگو چی شده چرا ناراحتی منم یک لحظه گریه شدم گفتم چه فرقی میکنه بگم یا نگم دوباره خودمو ناراحت کنم گفت نه ناراحتت نمیکنم بگو گفتم میخوام برم سالن گفتش خب میخوای بری برو😐
منو میگی داشتم بال در میوردم از خوشحالی
دوباره از نو تمرین رو شروع کردم
مربیم چون همون مربی قبلیم بود منو میشناخت میدونست بازیم خوبه دوباره گذاشتم تو تیم اصلی
با اینکه چندوقت میگذره باز الکی بهونه میاره که من نرم
از وقتی دوباره ورزش رو شروع کردم روحیم خیییییلی خوب شده
بااینکه بارها باهاش صحبت کردم باز گاهی وقت ها بهونه های مسخره میاره میگه نرو
چند وقت دیگه مسابقه های استانی شروع میشه دلم میخواد شرکت کنم از اون طرف مربیم پیگیره که باید حتما باشم هنوز به شوهرم نگفتم چون میدونم قاطع میگه نه😔😔😔😔